ناسپاسلغتنامه دهخداناسپاس . [ س ِ ] (ص مرکب ) کافرنعمت . (آنندراج ). ناشکر. (انجمن آرا). ناشکر. حق ناشناس . نمک بحرام . بی وفا. ناپسند. بی تمیز. (ناظم الاطباء). کنود. (ترجمان القرآن ). کافر. کفور. کفار. کناد. کنود. (منتهی الارب ). ناحقگزار. حق ناگزار. نمک نشناس . که سپاسگزار نیست . که سپاسگزاری
ناسپاسفرهنگ فارسی عمیدکسی که احسان و نیکویی و خدمتی را که دربارۀ او میکنند منظور نداشته باشد و قدر نداند؛ حقنشناس: ◻︎ گر انصاف خواهی سگ حقشناس / به سیرت بِه از مردم ناسپاس (سعدی۱: ۱۲۵).
ناسازلغتنامه دهخداناساز. (ص مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + ساز (ساختن ). کردی : ناساز، ناز . (خشن . زمخت ). بی تناسب . نامتناسب . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناموزون . ناهموار. بی اندام . نتراشیده و نخراشیده : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو ب
ناسازفرهنگ فارسی عمید۱. ناموزون؛ بیتناسب.۲. مخالف؛ ضد.۳. آنچه خلاف طبع یا خلاف اصل و قاعده باشد؛ ناجور.
ناسازفرهنگ فارسی معین(ص .) 1 - مخالف ، ضد. 2 - خلاف اصول و قا عده ، نامتناسب . 3 - آشفته ، بی سامان .
ناسپاسیلغتنامه دهخداناسپاسی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) ناشکری . نمک بحرامی . بی وفائی . (ناظم الاطباء). کفر. کفران . کفران نعمت . کافرنعمتی . نمک ناشناسی . نمک کوری . بطر : دگر آنکه مغزش بود پرخردسوی ناسپاسی دلش ننگرد. فردوسی .هرآنکس که ا
ناسپاس شدنلغتنامه دهخداناسپاس شدن . [ س ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کفران ورزیدن . ناشکری کردن : شنیدی که ضحاک شد ناسپاس ز دیو و ز جادو جهان پرهراس . فردوسی .و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو. (منتخب قابوسنامه ص <span class="hl" dir="ltr"
ناسپاسی کردنلغتنامه دهخداناسپاسی کردن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کفر. کفران . کفور. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ). کفر. (دهار). مکافره . کفران . کنود. (منتهی الارب ). ناشکری کردن . ناحق گزاری . حق ناشناسی . شکر نعمت بجا نیاوردن : ترا ملکی آسوده بی داغ و رنج مک
ناسپاسیلغتنامه دهخداناسپاسی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) ناشکری . نمک بحرامی . بی وفائی . (ناظم الاطباء). کفر. کفران . کفران نعمت . کافرنعمتی . نمک ناشناسی . نمک کوری . بطر : دگر آنکه مغزش بود پرخردسوی ناسپاسی دلش ننگرد. فردوسی .هرآنکس که ا