ناظرلغتنامه دهخداناظر. [ ظِ ] (ع ص ، اِ) نظرکننده . (فرهنگ نظام ). نگرنده . (مهذب الاسماء). نگرنده . نگاه کننده . (ناظم الاطباء). نگران . که می نگرد. تماشاگر : تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شودتا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود. منوچهری .
ناظرفرهنگ فارسی عمید۱. بیننده؛ نظرکننده.۲. (اسم، صفت) دیدهبان.۳. کسی که برای نظارت و رسیدگی به کاری معین شود.۴. (اسم) [مجاز] چشم.
ناظردیکشنری فارسی به عربیجهاز السيطرة , کبير الخدم , متفرج , محصل الديون , مراقب , مشاهد , مشرف , مضيف
ناظرفرهنگ فارسی معین(ظِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - نظرکننده ، بیننده . 2 - کسی که بر کاری نظارت و رسیدگی می کند. 3 - مباشر، کارگزار. ج . نظار.
پرستوی دریایی سیاه حقیقیChlidonias niger nigerواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ کاکائیان و راستۀ سلیمسانان با جثۀ کوچک و نسبتاً سیاه
ناجرلغتنامه دهخداناجر. [ ج ِ ] (ع اِ) هر ماهی از ماههای تابستان زیرا شتر در این ماهها تشنه میشود. (المنجد). ماه رجب یا ماه صفر و هر ماهی که در تابستان آید بوقت تشنگی شتر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ماهی که در گرما آید و تابستان که بغایت گرم باشد. (شمس اللغات ). نامی است صفر را.
نازگرلغتنامه دهخدانازگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) نازنده . (ناظم الاطباء). ایجادکننده ٔ ناز یا عرض دهنده ٔ ناز، نظیر عشوه گر و غمزه گر. (از آنندراج ).
ناگزرلغتنامه دهخداناگزر. [ گ ُ زِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مخفف ناگزیر است که ناچار و لاعلاج باشد. (برهان قاطع). ضروری .ناگزیر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ناچار. (ناظم الاطباء). ناگزران . ناچار. لابد. (انجمن آرا) : ناگزیر زمانه باد بقات تا زچار و نه و سه ناگزر است .
ناظریلغتنامه دهخداناظری . [ ظِ ] (حامص ) نظارت کردن . ناظر بودن . رجوع به ناظر شود. || مباشرت . کارگزاری .
ناظرآبادلغتنامه دهخداناظرآباد. [ ظِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان ، در 73هزارگزی جنوب شرقی سراوان در نزدیکی خط مرزی واقع است و 3 خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8</
ناظرآبادلغتنامه دهخداناظرآباد. [ ظِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد در 22هزارگزی شمال غرب مشهد بر کنار راه شهر طوس به مشهد در جلگه معتدل هوائی واقع است و 265 تن سکنه دارد. آبش از قنات است و محص
ناظرانلغتنامه دهخداناظران . [ظِ ] (ع اِ) دو مجرای دمعه که از گوشه ٔ چشم به جانب بینی فرود می آید. (ناظم الاطباء). عرقان علی حرفی الانف یسیلان من المؤقین . (اقرب الموارد). دو رگ از سوی بینی . (مهذب الاسماء). نام دو رگ است در عرض بینی .
ناظرةلغتنامه دهخداناظرة. [ ظِ رَ ] (اِخ ) کوهی است یا آبی است مربنی عبس را یا موضعی است . (منتهی الارب ). جبل او ماء لبنی عبس باعلی الشقیق ، او موضع. (معجم متن اللغة).
ناظر عاملغتنامه دهخداناظر عام . [ ظِ رِ عام م ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حاکم یا قائم مقام او که در صورت عدم تعیین ناظر خاص از طرف واقف به عنوان منصب ولایت عامه امور وقف را اداره می کند. (یادداشت مؤلف ).
ناظری خوردنلغتنامه دهخداناظری خوردن . [ ظِ خوَر / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) مبلغی از پول به عنوان حق النظاره برداشتن . حق الزحمه گرفتن . چیزی به نام حق کارگزاری و مباشرت گرفتن .
ناظری کردنلغتنامه دهخداناظری کردن . [ ظِ ک َ دَ ] (ص مرکب ) ناظر شدن . مباشرت . کارگزاری . رجوع به ناظر و ناظری شود.
ناظریلغتنامه دهخداناظری . [ ظِ ] (حامص ) نظارت کردن . ناظر بودن . رجوع به ناظر شود. || مباشرت . کارگزاری .
ناظر رسوماتلغتنامه دهخداناظر رسومات . [ ظِ رِرُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داروغه و گماشته ای که خراج مکانها و راهها به او متعلق باشد. (آنندراج ).
حسین آباد ناظرلغتنامه دهخداحسین آباد ناظر. [ ح ُ س ِ دِ ظِ ] (اِخ ) دهیست از دهستان دربقاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. واقع در 18هزارگزی جنوب خاوری نیشابور. ناحیه ای است واقع در جلگه ولی معتدل . دارای 228 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند.
متناظرلغتنامه دهخدامتناظر. [ م ُت َ ظِ ] (ع ص ) بریکدیگر نگرنده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نگرنده یکی مر دیگری را. (ناظم الاطباء). || مقابله نماینده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مقابل و روبرو. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناظر شود.
گودی ناظرلغتنامه دهخداگودی ناظر. [ گُو ظِ ] (اِخ ) جلگه ای در یک فرسخی شمال غربی رودبار، سر راه فیروزکوه به فولادمحله (مازندران ). (از ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 173).
قلعه ناظرلغتنامه دهخداقلعه ناظر. [ ق َ ع َ ظِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرون بخش نجف آباد شهرستان اصفهان ، واقع در 58هزارگزی باختر نجف آباد و متصل به راه نجف آباد به دامنه . موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن 502</sp