نالانلغتنامه دهخدانالان . (نف ) (از: نال ، نالیدن + ان ، پسوند صفت فاعلی ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناله کننده . (برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). حنان . حنانه . که می نالد. که نالد. که ناله کند : دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه گریان
نالانلغتنامه دهخدانالان . (اِخ ) محمدرضا (میرزا...) ابن محمد عباس لکهنوئی ، متخلص به نالان . از شاعران قرن سیزدهم است و به روایت مؤلف صبح گلشن در قصبه ٔ جایس از مضافات لکهنو مسکن داشته و از شاگردان میرزا قتیل شاعر بوده و به عهد جوانی درگذشته است . او راست :تا کی به شب فراق سازم ای بخت
نالانلغتنامه دهخدانالان . (اِخ ) نام کوهی است میان شیراز و کازرون . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : بشنزه در کازرون مالند و من ناله از شوقم به نالان میرسد.بسحاق اطعمه .
نالان نالانلغتنامه دهخدانالان نالان . (ق مرکب ) در حال نالیدن . نال نالان . افتان و خیزان . با آه و ناله و زاری : این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم . همچنین مادرش نالان نالان می آمدو دلم بر وی [ آهو ] بسوخت . (تاریخ بیهقی ص 200
نألانلغتنامه دهخدانألان . [ ن َ ءَ ] (ع مص ) نأل . (معجم متن اللغة) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نأل شود.
کوه نالانلغتنامه دهخداکوه نالان . [ هَِ ] (اِخ ) نام کوهی است در میان راه کازرون و شیراز. (آنندراج ).
نالان شدنلغتنامه دهخدانالان شدن .[ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نالیدن . (ناظم الاطباء). || مریض شدن . رنجور و بیمار گشتن : چون به ری شد یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد ازآنجا برخاست و به کوفه آمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چرا بی ساز رفتن آمدستی دگر باره مگر نالان شدستی
نالان نالانلغتنامه دهخدانالان نالان . (ق مرکب ) در حال نالیدن . نال نالان . افتان و خیزان . با آه و ناله و زاری : این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم . همچنین مادرش نالان نالان می آمدو دلم بر وی [ آهو ] بسوخت . (تاریخ بیهقی ص 200
نالاندنلغتنامه دهخدانالاندن . [دَ ] (مص منفی ) مقابل لاندن به معنی حرکت دادن و جنباندن و افتان و خیزان حرکت کردن . رجوع به لاندن شود.
نالانیلغتنامه دهخدانالانی . (حامص ) نالان شدن . نالان بودن . بیماری . علت . مرض . درد. رنجوری . مریضی . داء. ناخوشی : ما را با خودبرد و آن نواحی ضبط کرد و به ما سپرد و بازگشت به سبب نالانی و نزدیک آمدن اجل . (تاریخ بیهقی ). پدر خداوند امروز از ضعف و نالانی چنین است که پو
نالانیدنلغتنامه دهخدانالانیدن . [ دَ ] (مص ) به ناله واداشتن . (یادداشت مؤلف ). || مریض کردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نالاندن شود.
نالاندنلغتنامه دهخدانالاندن . [دَ ] (مص منفی ) مقابل لاندن به معنی حرکت دادن و جنباندن و افتان و خیزان حرکت کردن . رجوع به لاندن شود.
نالان شدنلغتنامه دهخدانالان شدن .[ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نالیدن . (ناظم الاطباء). || مریض شدن . رنجور و بیمار گشتن : چون به ری شد یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد ازآنجا برخاست و به کوفه آمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چرا بی ساز رفتن آمدستی دگر باره مگر نالان شدستی
نالان نالانلغتنامه دهخدانالان نالان . (ق مرکب ) در حال نالیدن . نال نالان . افتان و خیزان . با آه و ناله و زاری : این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم . همچنین مادرش نالان نالان می آمدو دلم بر وی [ آهو ] بسوخت . (تاریخ بیهقی ص 200
پیر منحنی نالانلغتنامه دهخداپیر منحنی نالان . [ رِ م ُ ح َ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سالخورده ٔ گوژپشت زاری کننده . || کنایه از چنگ خمیده است که نوازند : آن پیر بین در انحنا، موی سرش سرخ از حناپیوسته از رنج و عنا نالنده جسم لاغرش .(هدایت صاحب انج
کوه نالانلغتنامه دهخداکوه نالان . [ هَِ ] (اِخ ) نام کوهی است در میان راه کازرون و شیراز. (آنندراج ).
نو و نالانلغتنامه دهخدانو و نالان . [ ن َ / نُو وُ ] (ص مرکب ) در تداول ، بالتمام نو. جامه ای در کمال نوی . جامه که هیچ پوشیده نشده یا کم پوشیده شده باشد: قبای نو و نالان را غرق لجن کرد، دوجای پالتو نو و نالان را سوزاند. (یادداشت مؤلف ).
نالان نالانلغتنامه دهخدانالان نالان . (ق مرکب ) در حال نالیدن . نال نالان . افتان و خیزان . با آه و ناله و زاری : این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم . همچنین مادرش نالان نالان می آمدو دلم بر وی [ آهو ] بسوخت . (تاریخ بیهقی ص 200