نان کورلغتنامه دهخدانان کور. (ص مرکب ) حرام نمک . (از برهان قاطع) نمک بحرام . حق نشناس . (ناظم الاطباء). ناسپاس . حق ناشناس .- نان کور و آب کور ؛ ناسپاس . (امثال و حکم ). || مردم خسیس و بخیل و ممسک و دون همت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مرد لئیم و خسیس که گوئی ه
اسم ناشماراmass noun, non-count noun, uncountable nounواژههای مصوب فرهنگستاناسمی دال بر پدیدۀ غیرقابلشمارشی که معمولاً جمع بسته نمیشود
اسم شماراcount noun, countable nounواژههای مصوب فرهنگستاناسمی دال بر پدیدۀ قابلشمارشی که جمع بسته میشود
اسمnounواژههای مصوب فرهنگستانیکی از انواع کلمه دال بر فرد یا شیء یا عمل و وضعیت، با قابلیتهایی مانند جمع بسته شدن و توصیف شدن با صفت و قرار گرفتن در جایگاه فاعل یا مفعول
اسم جمعcollective nounواژههای مصوب فرهنگستاناسمی با صورت مفرد که بر گروهی از افراد یا اشیا و غیره دلالت میکند
اسم جنسgeneric nounواژههای مصوب فرهنگستاناسمی نامعین که بر طبقهای از افراد یا اشیا و مانند آن دلالت میکند
نان کوریلغتنامه دهخدانان کوری . (حامص مرکب ) کفران . نمک ناشناسی . رجوع به نان کور شود. || لئامت . خست . دنائت .
کنسکلغتنامه دهخداکنسک . [ ک َ ن ِ ] (ص ) مرد تنگ چشم و نان کور و به تازی بخیل و ممسک است . (آنندراج ). ممسک . بخیل . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کنس شود.
آبکورلغتنامه دهخداآبکور. (ص مرکب ) نمک ناشناس . نانکور : نان کور و آب کورم خوانده ای . مولوی .ناقه ٔ صالح به صورت بُد شترپی بریدندش ز جهل آن قوم ِ مُرازبرای آب جو خصمش شدندآب کور و نان ثبور ایشان بدند.
کورلغتنامه دهخداکور. (ص ) اعمی . (ترجمان القرآن ). نابینا را گویند. (برهان ). آدم نابینا. (ناظم الاطباء). آنکه از بینایی محروم است . نابینا.اعمی . مقابل بینا و بصیر. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه چشم یا چشمان وی از حلیه ٔ بصر عاری است . آنکه چشمانش نمی بیند یا طبیعتاً و یا با ابتلاء به بیماری .
نانلغتنامه دهخدانان . (اِ) پهلوی : نان ، ارمنی : نکن (نان پخته در خاکستر) ، مأخوذ از پهلوی ، نیکان = پارسی : نیگان ، بلوچی : نگن و نظایر آن ، از ایرانی باستان : نگن ، منجی : نگهن ، کردی : نن ، نان ، زازا: نا ، نان ، دوجیکی : نن ، گیلکی : نان ، فریزندی ، یرنی و نطنزی : نون ، سمنانی : نونا ،
نانلغتنامه دهخدانان . (اِ) پهلوی : نان ، ارمنی : نکن (نان پخته در خاکستر) ، مأخوذ از پهلوی ، نیکان = پارسی : نیگان ، بلوچی : نگن و نظایر آن ، از ایرانی باستان : نگن ، منجی : نگهن ، کردی : نن ، نان ، زازا: نا ، نان ، دوجیکی : نن ، گیلکی : نان ، فریزندی ، یرنی و نطنزی : نون ، سمنانی : نونا ،
نانلغتنامه دهخدانان . (اِ) (درخت ...) درخت نان یا شجرةالخبز . از گیاهان مناطق استوائی است و ساقه ای کلفت و میوه هایی درشت دارد، میوه ٔ این درخت را می پزند و چون نان می خورند، چوب این گیاه برای ساختن کاغذ به کار می رود و همچنین شیره ٔصمغمانندی دارد که برای ساختن چسب مورد مصرف است .
نانفرهنگ فارسی عمید۱. خمیر آرد گندم یا جو که در تنور یا فر پخته شده باشد.۲. [مجاز] وسیلۀ گذران زندگی.⟨ نان دوآتشه: نان برشته.⟨ نان کشکین: [قدیمی] نانی که از آرد جو، باقلا، و نخود میپختند: ◻︎ ز پیشی و بیشی ندارند هوش / خورش، نان کشکین و پشمینه، پوش (فردوسی۲: ۲۸۵۴).
درخت نانلغتنامه دهخدادرخت نان . [ دِ رَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) درخت گرمسیری از نوع آرتوکارپوس که میوه ٔ آن غذای عمده ٔ مردم نواحی استوائی اقیانوس کبیر و جزایر هند غربی است و چون پخته شود شبیه به نان میباشد. (از دائرةالمعارف فارسی ).
درزنانلغتنامه دهخدادرزنان . [ دَ رَ ] (اِ) ریسمانی که در سوزن کشند. (آنندراج ). آن رشته که در درزن کشند. (انجمن آرا، ذیل درز). و رجوع به درزمان شود. || نومید. (آنندراج از کشف ). || زن ترسایان . (آنندراج از کشف ).