ناچخلغتنامه دهخداناچخ . [ چ َ ] (اِ)تبرزین . || سنان و نیزه ٔ دوشاخه . پیکان دوشاخه . || نیزه . نیزه ٔ کوچک . صاحب برهان قاطع آرد: تبرزین را گویند و آن نوعی از تبر است که سپاهیان بر پهلوی زین اسب بندند و بعضی گویند سنانی است که سر آن دو شاخ باشد و نیزه ٔ کوچک را نیز گویند.(برهان قاطع). و دکتر
ناچخفرهنگ فارسی عمید۱. تبرزین: ◻︎ ناچخی راند بر گلوش دلیر / چون بر اندام گور پنجهٴ شیر ـ اژدها را درید کام و گلو / ناچخ هشتمشت ششپهلو (نظامی۴: ۵۷۴).۲. نیزۀ کوتاه.
چناخلغتنامه دهخداچناخ . [ چ ِ ] (اِ) کیسه ٔ مضاعفی ابریشمین که در نصف آن پول زرد و در نصف دیگر پول سفید گذارند. (ناظم الاطباء).
چناخلغتنامه دهخداچناخ . [ چ َ ] (اِ) جناغ . (ناظم الاطباء). استخوان سینه ٔ مرغ که گاه دو دوست با هم بشکستن آن شرطبندی کنند و این عمل را جناغ شکستن گویند. و رجوع به جناغ شود.
ناخلغتنامه دهخداناخ . (اِ) ناف . (ناظم الاطباء). به معنی ناف است که سوراخ وسط شکم باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع). رجوع به ناف شود.
ناچخ زنلغتنامه دهخداناچخ زن . [چ َ زَ ] (نف مرکب ) آنکه به ناچخ زند. (آنندراج ). آنکه با ناچخ پیکار می کند. (ناظم الاطباء) : شب تیره در صحن زنگارگون چو هندوی ناچخ زن آمدبرون . امیرخسرو (از آنندراج ).رجوع به ناچخ شود.
ناجخلغتنامه دهخداناجخ . [ ج َ ] (اِ) سنانی باشد که سر او را ده سوراخ بود مانند زوبین . (فرهنگ اوبهی ). ضبط دیگری است از ناچخ . رجوع به ناچخ شود.
گرهلغتنامه دهخداگره . [ گ ِ رِه ْ ] (اِ) ربع چارک ذرع است و چهار گره یک چارک و چهار چارک یک ذرع است و هر گره دو بهر است . طول یک متر معادل است با پانزده گره و چهار عشر : فراوان بگشتند گرد زره ز میدان ز ره برنشد یک گره . فردوسی .چن
نجکلغتنامه دهخدانجک . [ ن َ ج َ ](اِ) نوعی از تبرزین . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). مبدل و مخفف ناچخ که تبرزین باشد، و به ترکی نجق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). نچک . نجق . (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) : از چشمم ار بر آن چچک تو چکد سرشک
جمال الدینلغتنامه دهخداجمال الدین . [ ج َ لُدْ دی ](اِخ ) محمدبن علی سراجی از شاعران است . عوفی وی را در شمار شعرای آل سلجوق ذکر کند. این چند بیت از قصیده ای که در مدح سلطان خسرو ملک گوید انتخاب میشود:چون خواست روی خویش نمود از حجاب شب بر روی روز بست ز ظلمت نقاب شب سیمرغ آفتاب چو افتاد
ناچخ زنلغتنامه دهخداناچخ زن . [چ َ زَ ] (نف مرکب ) آنکه به ناچخ زند. (آنندراج ). آنکه با ناچخ پیکار می کند. (ناظم الاطباء) : شب تیره در صحن زنگارگون چو هندوی ناچخ زن آمدبرون . امیرخسرو (از آنندراج ).رجوع به ناچخ شود.