نبضلغتنامه دهخدانبض . [ ن َ ب َ / ن َ ب ِ / ن َ ] (ع ص ) فؤاد نبض ؛ دل تیز چست . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). قلب قوی و مردانه . (ناظم الاطباء). شهم رواع . (اقرب الموارد). نبیض . (معجم متن اللغة). شهم زکی . (المنجد).<b
نبضلغتنامه دهخدانبض . [ ن َ ] (ع مص ) جنبیدن رگ . (از منتهی الارب ). جنبیدن و زدن رگ . (از اقرب الموارد). جستن رگ . (زوزنی ) (دهار). جنبیدن رگ . (آنندراج ). نبضان . (اقرب الموارد). جنبیدن رگ جاندار که گاهی قوی است و گاهی ضعیف و گاهی آمیخته که طبیب از آن استدلال بر مرض و صحت انسان می کند. (فر
نبضلغتنامه دهخدانبض . [ ن َ ب َ / ن َ ] (ع اِ) جنبش . (منتهی الارب ). یقال : ما به حبض و لا نبض ؛ ای حراک . (منتهی الارب ). و با حرکت حرف دوم جز در جحد [ = انکار ] استعمال نشده است . (از اقرب الموارد). || رگ متحرک در بدن . (از معجم متن اللغة). هر رگ جنبنده .
نبضفرهنگ فارسی عمید۱. جنبش رگ در انسان و حیوان.۲. حرکت قلب؛ ضربان قلب.۳. اثر خارجی کار سرخرگها که فقط در جایی از بدن احساس میشود که سرخرگ در زیر پوست و روی استخوان قرارگرفته باشد، مانند مچ دست و گیجگاه.
نبیگراnabistواژههای مصوب فرهنگستانهنرمندانی که در فاصلۀ دو جنگ جهانی اول و دوم از شیوۀ نبیها پیروی کردند و پس از جنگ جهانی دوم به نو امپرسیونیست (nouveau impressioniste) مشهور شدند
گنبدلغتنامه دهخداگنبد. [ گُم ْ ب َ ] (اِ) پهلوی گومبت (گنبد، قبه ) در تهران و اراک (سلطان آباد) گنبذ، معرب آن «جنبذ» معجم البلدان در «جنبذ» و «جنبذه » اصلاً از آرامی و سریانی مأخوذ است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان ) (آنندراج ). لف
گنبدلغتنامه دهخداگنبد. [ گُم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان که در 30000گزی جنوب خاوری همدان ، کنار راه شوسه ٔ همدان به ملایر واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه اش 1620 تن است . آب آن از
گنبدلغتنامه دهخداگنبد. [ گُم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش صومای شهرستان ارومیه که در 9500گزی جنوب هشتیان واقع شده است . بهشتیان راه ارابه رو دارد. هوای آن سرد و سالم و سکنه اش 340 تن است . آب آن از رود بردوک تا
گنبدلغتنامه دهخداگنبد. [ گُم ْ ب َ ] (اِخ ) درحدود یک فرسخی شمالی فراشبند است . (از دهات بلوک فراشبند فارس ). (از فارسنامه ٔ ناصری گفتار دوم ص 228).
نبضةلغتنامه دهخدانبضة. [ ن َ ض َ ] (ع اِ) یک جنبش رگ . (ناظم الاطباء). یقال : «رأیت ومضة برق کنبضة عِرق ». رجوع به نبض شود.
نبضانلغتنامه دهخدانبضان . [ ن َ ب َ ] (ع مص ) جنبیدن رگ . (آنندراج ).جستن رگ . (دهار) (المصادر زوزنی ). ضربان . ضربان رگ .زدن نبض . (یادداشت مؤلف ). نبض . رجوع به نبض شود.
نبضگاهلغتنامه دهخدانبضگاه . [ ن َ ] (اِ مرکب ) جای نبض . مَجَسّة. آنجائی از بدن که جهیدن نبض قابل حس باشد، چون مچ دست یا شقیقه : پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه بمالید انگشت بر نبضگاه .نظامی .
نبض خورشیدلغتنامه دهخدانبض خورشید. [ ن َ ض ِ خوَرْ / خُرْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ).
نبض گیرلغتنامه دهخدانبض گیر. [ ن َ ] (نف مرکب ) طبیب . پزشک . (ناظم الاطباء). نبض شناس . که نبض بیمار گیرد.
نبض شناسلغتنامه دهخدانبض شناس . [ ن َ ش ِ ] (نف مرکب ) طبیب که با بسائیدن نبض ، بیماری را تشخیص دهد : خصم من و شفیع تو خواهد شدن حکیم کو بس طبیب نبض شناس مهذب است . سوزنی .دست رباب را مجس تیز و ضعیف هر نفس نبض شناس بر رگش نیش عنای
نبض نگارلغتنامه دهخدانبض نگار. [ ن َ ن ِ ] (اِ مرکب ) وسیله ای که با آن قوت و ارتفاع ضربان نبض را ترسیم کنند و اندازه گیرند.
قنبضلغتنامه دهخداقنبض . [ قُم ْ ب ُ ] (ع اِ) مار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) مرد کوتاه بالا. نون در این کلمه زاید است . (منتهی الارب ).
منبضلغتنامه دهخدامنبض . [ مَم ْ ب ِ ] (ع اِ) منبض القلب ؛ جای جنبش دل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منبضلغتنامه دهخدامنبض . [ مِم ْ ب َ ] (ع اِ) کمان پنبه زنی . (مهذب الاسماء). کمان نداف . (منتهی الارب ). مندفة، یعنی آلت پنبه زنی . ج ، منابض . (از اقرب الموارد).
هنبضلغتنامه دهخداهنبض . [ هُم ْ ب ُ ] (ع ص ) کلان شکم . (از منتهی الارب ). و ابن عباد آن را در هنبص با صاد مهمله آورده است . (اقرب الموارد). رجوع به هنبص شود.
صغر نبضلغتنامه دهخداصغر نبض . [ ص ِ غ َ رِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناقص بودن نبض در درازی و پهنی و بلندی . رجوع به رگ شناسی ابن سینا چ انجمن آثار ملی ص 23 شود.