نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن ُ ب ِ ] (اِخ ) نوبل . آلفرد برنارد. از دانشمندان و مکتشفان بزرگ جهان و مبتکر جایزه ٔ نبل است . وی به سال 1833 م . در سوئد تولد یافت . پدرش امانوئل ، مهندس ساختمان بود. آلفرد نبل باآنکه تحصیلات کلاسی مرتبی نداشت اما به برکت هوش و پشت
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن َ ] (ع اِ) تیر. (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ) (دهار) (مهذب الاسما). تیرهای عربی . نبل تیرهای عربی بود و نشاب تیرهای ترکی است .(از اقرب الموارد). تیر. مؤنث آید. واحد ندارد، یا[ واحد آن ] نبلة است ، یا خود واحد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تیرهای تازی ، و مؤنث آی
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن َ ب َ ] (ع ص ، اِ) تیزخاطر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): رجل نبل ؛ ذونُبل . (اقرب الموارد). || گرامی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، نبلة، نبال . || بزرگ و خرد. به این معنی از اضداد است . (غیاث اللغات از صراح و شرح نصاب ). خرد و کلان از
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن ُ ] (ع اِمص ) نجابت . بزرگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نجابت . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). شرف . بزرگواری . || فضل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة). || آگاهی . || تیزی خاطر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ن
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن ُ ب َ ] (ع اِ) سنگ استنجا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سنگ های خرد و سنگ های بزرگ . ج ِ نبلة. رجوع به نُبلَة شود.
چنبللغتنامه دهخداچنبل . [ چَم ْ ب ُ ] (اِ) گدا و گدایی کننده را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گدایی باشد. (جهانگیری ). گدا و گدایی کننده . (ناظم الاطباء). رجوع به چنبلی شود. || به لغت مردم گیلان چگلک باشد. (ناظم الاطباء). توت فرنگی . و رجوع به چگلک شود.
نبیللغتنامه دهخدانبیل . [ ن َ ] (ع ص ) تیزخاطر. هوشیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صاحب ذکاوت . (از اقرب الموارد). صاحب ذکا. ذکی : چون وزیر شیر شد گاو نبیل چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل . مولوی .زینچنین عذر ای سلیم نان
نبيلدیکشنری عربی به فارسیدليرانه , جوانمرد , بلند همت , اقا منش , اصيل , نجيب , تربيت شده , ازاده , شريف , باشکوه
نبلاءلغتنامه دهخدانبلاء. [ ن ُ ب َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نبیل . رجوع به نبیل شود. || ج ِ نبل ، بمعنی با فضل و بزرگی . رجوع به نبل شود.
نبلاطلغتنامه دهخدانبلاط. [ ن َ ب َل ْ لا ] (اِخ ) مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: نبلاط [ بمعنی : جهالت پنهانی ] شهری است که بنیامینیان در آن سکونت داشتند و گمان میرود که بیت نبلا باشد که به مسافت چهار میل به شمال لدّ واقع است و در آنجا اصیلهای مخروبه و سنگهای جمادی شده بسیار دیده شود. (از قاموس کت
نبلانلغتنامه دهخدانبلان . [ ن ُ ] (ع اِ) نبال . انبال . سهام . (المنجد). ج ِ نَبْل . رجوع به نبل شود.
نبلةلغتنامه دهخدانبلة. [ ن َ ب َ ل َ ] (ع ص ) زن تیزخاطر و گرامی . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تأنیث نَبَل است . رجوع به نبل شود. || ذوالنبل . اسم جمع است . (المنجد). رجوع به نُبْل شود.
انباللغتنامه دهخداانبال . [ اَم ْ ] (ع اِ) ج ِ نَبْل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به نبل شود.
نبالةلغتنامه دهخدانبالة. [ ن َ ل َ ] (ع مص ) گرامی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نیک شدن . (فرهنگ خطی ). || صاحب نبل و نجابت شدن . (از معجم متن اللغة). با فضل و نجابت بودن . (از المنجد). نیک و فاضل شدن . (یادداشت مؤلف ): نبل نبالةً؛ صار ذا نبل و نجابة. (معجم متن اللغة). || تیزخاطر گردی
نبلاءلغتنامه دهخدانبلاء. [ ن ُ ب َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نبیل . رجوع به نبیل شود. || ج ِ نبل ، بمعنی با فضل و بزرگی . رجوع به نبل شود.
نبلاطلغتنامه دهخدانبلاط. [ ن َ ب َل ْ لا ] (اِخ ) مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: نبلاط [ بمعنی : جهالت پنهانی ] شهری است که بنیامینیان در آن سکونت داشتند و گمان میرود که بیت نبلا باشد که به مسافت چهار میل به شمال لدّ واقع است و در آنجا اصیلهای مخروبه و سنگهای جمادی شده بسیار دیده شود. (از قاموس کت
نبلانلغتنامه دهخدانبلان . [ ن ُ ] (ع اِ) نبال . انبال . سهام . (المنجد). ج ِ نَبْل . رجوع به نبل شود.
نبلةلغتنامه دهخدانبلة. [ ن َ ب َ ل َ ] (ع ص ) زن تیزخاطر و گرامی . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تأنیث نَبَل است . رجوع به نبل شود. || ذوالنبل . اسم جمع است . (المنجد). رجوع به نُبْل شود.
دنبللغتنامه دهخدادنبل . [ ] (ص ) این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه ٔ دنبه بستگی داشته باشد و معنی دنبه دار دهد،چه زل گوسفند بی دنبه را گویند و در این صورت ضبط آن نیز به ضم دال و فتح یا ضم باء خواهد بود. (از یادداشت مؤلف ) :</s
دنبللغتنامه دهخدادنبل . [ دَم ْ ب َ ] (اِ) استهزاء و مسخره . (ناظم الاطباء). و رجوع به دنبال شود. || هر چیز مضحک و خنده آور. (ناظم الاطباء). || نوعی از دهل . (ناظم الاطباء). دهل مانندی است که به هندوستان مندل گویند. (لغت فرس اسدی ).
دنبللغتنامه دهخدادنبل . [ دُم ْ ب َ ] (اِ) دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). دبیله . دُمَّل . بناور.(یادداشت مؤلف ). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی ) <span cl
دنبللغتنامه دهخدادنبل . [ دُم ْ ب ُ ] (اِخ ) نام کوهی واقع در کوهستان دیار بکر از یک پارچه سنگ و پیوستگی به کوه دیگر ندارد و اطراف آن جلگه و دشت ، و خوانین دنبلی آذربایجان منسوب بدانجا می باشند و نیز طایفه ٔ ضرابی کاشان از این گروهند. (ناظم الاطباء). || طایفه ای از کردان که دنبلی نیز گویند بد
پیاز سنبللغتنامه دهخداپیاز سنبل . [ زِ سُم ْ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کونه ٔ سنبل . رجوع به پیاز شود.