نخ نمالغتنامه دهخدانخ نما. [ ن َ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (نف مرکب ) نخ نما شدن قالی و جامه و جز آن ؛ سوده و فرسوده شدن آن به کثرت استعمال چنانکه پود آن برود و تار که در زیر پود از چشم پنهان بود نمایان گردد. مندرس شدن . فرسوده شدن .<b
چنخلغتنامه دهخداچنخ . [ چ ِ ] (ص ) کسی را گویند که پیوسته آب از چشمش رود و مژگانش بسبب آن ریخته باشد و به این معنی بجای حرف ثانی تحتانی هم آمده است . (برهان ). کسی را گویند که پیوسته از چشمش آب آید و مژگانش ریخته باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ).
گنخلغتنامه دهخداگنخ . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دژکان بخش بستک شهرستان لار که در 132000گزی جنوب خاوری بستک و 10000گزی راه شوسه ٔ بستک به لنگه واقع شده است . هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش 4
نخلغتنامه دهخدانخ . [ ن َخ خ ] (ع اِ) رفتار درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شترانی که پیش مصدق خوابانند تا صدقه بیرون آرد از آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گستردنی است دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بساط طویل . (اقرب الموارد). مأخو
نخلغتنامه دهخدانخ . [ن َ ] (اِخ ) نام دیوی است از جمله ٔ شیاطین . (برهان قاطع). نام دیوی دلیر در مازندران . (ناظم الاطباء). نام دیوی است ، و در هجو اهل نخشب گفته اند : نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم از نخشبی مدار طمع در جهان کرم . ؟
نخلغتنامه دهخدانخ . [ ن َخ خ ] (ع اِ) رفتار درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شترانی که پیش مصدق خوابانند تا صدقه بیرون آرد از آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گستردنی است دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بساط طویل . (اقرب الموارد). مأخو
نخلغتنامه دهخدانخ . [ن َ ] (اِخ ) نام دیوی است از جمله ٔ شیاطین . (برهان قاطع). نام دیوی دلیر در مازندران . (ناظم الاطباء). نام دیوی است ، و در هجو اهل نخشب گفته اند : نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم از نخشبی مدار طمع در جهان کرم . ؟
نخلغتنامه دهخدانخ . [ ن ُ ] (اِ) قدم بر قدم رفتن از دنبال کسی . (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از جهانگیری ). رفتار قدم به قدم . (ناظم الاطباء) : چون ذره به خورشید ز نور رخ توروزان و شبان همی دوم بر نخ توگر فرد شوم من از رخ
نخلغتنامه دهخدانخ . [ ن ُخ خ ] (ع اِ) مغز استخوان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نخاخة. مخ . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یقال :هذا من نخ قلبی ؛ ای من صافیه . (از اقرب الموارد).
نخفرهنگ فارسی عمید۱. رشتۀ باریک از پنبه، پشم، ابریشم، الیاف مصنوعی، و امثال آنها.٢. واحد شمارش سیگار.٣. [قدیمی] نوعی فرش لطیف.٤. [قدیمی] نوعی جامۀ حریر.۵. [قدیمی] نهال.۶. [قدیمی] صف: ◻︎ بجوشید لشکر چو موروملخ / کشیدند از کوه تا کوه نخ (عنصری: ۳۵۳).
دراززنخلغتنامه دهخدادراززنخ . [ دِ زَ ن َ ] (ص مرکب ) آنکه چانه و زنخ کشیده و دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). أذقن . ذَقناء: سَلجَم ؛ سر دراززنخ . (منتهی الارب ).
خردزنخلغتنامه دهخداخردزنخ . [ خ ُ زَ ن َ ] (ص مرکب ) آنکه چانه کج کوچک دارد. آنکه او را چانه در هم رفته است . اَضْوَط. (یادداشت بخط مؤلف ).
چنخلغتنامه دهخداچنخ . [ چ ِ ] (ص ) کسی را گویند که پیوسته آب از چشمش رود و مژگانش بسبب آن ریخته باشد و به این معنی بجای حرف ثانی تحتانی هم آمده است . (برهان ). کسی را گویند که پیوسته از چشمش آب آید و مژگانش ریخته باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ).
جنبش زنخلغتنامه دهخداجنبش زنخ . [ جُم ْ ب ِ ش ِ زَ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از مسخرگی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
جوزینخلغتنامه دهخداجوزینخ . [ ج َ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب از گوزینه چنانکه جوزینق . (المعرب جوالیقی ). رجوع به جوزینه شود.