نذرلغتنامه دهخدانذر. [ ن ُ ] (ع اِ) پوست درخت مقل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (اِمص ) انذار. (المنجد). اسم مصدر است . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به نَذْر و انذار شود.
نذرلغتنامه دهخدانذر. [ ن ُ ذُ ] (ع اِ) ترس . بیم . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || (اِمص ) انذار. (منتهی الارب ) (المنجد). نُذْری ̍. نذارة. (المنجد). اسم مصدر است . (منتهی الارب ). || (ص ، اِ) ج ِ نذیر. رجوع به نذیر شود. || (اِ) ج ِ نَذْر. رجوع به نَذْر شود.<br
نذرلغتنامه دهخدانذر. [ ن َ ] (ع اِ) آنچه واجب گردانند بر خود یا آنچه واجب کنند به شرط چیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نَحْب . (از اقرب الموارد). آنچه کسی بر خود واجب گرداند مثل آنکه بگوید اگر از مرض خودشفا یابم ده تومان در راه خدا میدهم . آوردن لفظ «نذر» شرط نیست مثل م
نذرلغتنامه دهخدانذر. [ ن َ ذَ ] (ع مص ) دانستن چیزی را پس پرهیز کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سمتالقدمnadir, nadir pointواژههای مصوب فرهنگستاننقطهای بر روی کرة آسمان که وارون قطری سرسو است و در آن راستای خط شاقول در زیر سطح افق با کرة آسمان تلاقی میکند متـ . پاسو
چگندرلغتنامه دهخداچگندر. [ چ ُ گ ُ دَ ] (اِ) بمعنی چغندر باشد. (برهان ) (از جهانگیری ). همان چغندر است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). مرادف چغندر. (رشیدی ). چغندر. (ناظم الاطباء). چندر و چقندر : حسن را گفت که بدکان آن مرد شو چندانکه شلغم و چگندر است بخر و بیار. (اسرارا
چندرلغتنامه دهخداچندر. [ چ َ دَ ] (اِخ ) رودی در جنوب قاری قلعه . بستر این رود قسمتی از خط سرحدی ایران و شوروی را در مشرق بحر خزر تشکیل میدهد.
نذرانهلغتنامه دهخدانذرانه . [ ن َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آنچه از نقد و جنس که برای شکرانه ٔ احسان امرا و سلاطین پیشکش می گذرانند، و هدیه ای که برای بزرگان تقدیم می کنند. || نوعی از مالیات . (ناظم الاطباء). || در تداول ، نذری . پول یا غذائی که پس از نذر کردن و ر
نذرشکنلغتنامه دهخدانذرشکن . [ن َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) نذرشکننده . عهدشکن . پیمان شکن .که به نذر و عهد و پیمان خود وفا نکند و آن را بشکند. رجوع به نذر به معنی عهد و پیمان شود : با چنین غافلان نذرشکن جز چو پیغمبران نذیر مباش .سنائی .
نذریلغتنامه دهخدانذری . [ ن َ ] (اِخ ) نذری کاشی یا نذری شاملو. از طایفه ٔ شاملو و از شعرای قرن یازدهم است . به روایت مؤلف مجمعالخواص که با وی معاصر بوده نذری «شخصی کوتاه قد و ضعیف اندام ، با این حال فوق العاده جنگجو و بی حیاست . با حسن بیگ عجزی زدوخورد کرد، حسن بیگ سر او را شکست ، او گریبان
نذریلغتنامه دهخدانذری . [ ن َ ] (ص نسبی ) آنچه نذر کنند. آنچه نذر شده باشد. نذرانه . منسوب به نذر. رجوع به نذر شود: آش نذری . گوسفند نذری .
نذورلغتنامه دهخدانذور.[ ن ُ ] (ع اِ) ج ِ نَذْر : به ایفای نذور ونوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279). رجوع به نَذْر شود. || (مص ) نَذْر. رجوع به نَذْر شود.
نَذَرْتُفرهنگ واژگان قرآننذر کردم (کلمه نذر به معناي اين است که انسان چيزي بر خود واجب کند که واجب نباشد)
نَذَرْتُمفرهنگ واژگان قرآننذر کردید (کلمه نذر به معناي اين است که انسان چيزي بر خود واجب کند که واجب نباشد)
نذر و نیازلغتنامه دهخدانذر و نیاز. [ ن َ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در تداول ، نقد یا جنسی که به نیت حاجت روا شدن به زاهدی یا سیدی یا به تربت کسی از اولیاء و ائمه پیشکش کنند.
نذر بستنلغتنامه دهخدانذر بستن . [ ن َب َ ت َ ] (مص مرکب ) شرط کردن . پیمان کردن . (از ناظم الاطباء). گرو کردن با کسی . و نیز رجوع به نذر شود.
نذر داشتنلغتنامه دهخدانذر داشتن . [ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) با خود عهد کردن . با خدای عهد کردن . به گردن گرفتن : خواجه [ احمد حسن ] گفت : من پیر شده ام و از کار بمانده و نیز نذر دارم و سوگندان گران که هیچ شغل سلطان نکنم . (تاریخ بیهقی ص 147).
نذر کردنلغتنامه دهخدانذر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بر خود واجب کردن چیزی . (از ناظم الاطباء). نحب . (از منتهی الارب ).عهد کردن . پیمان کردن . به گردن گرفتن . چیزی یا کاری بر خویشتن واجب کردن به نذر : پس گفت خداوند را بگو که در آن وقت که من به قلعه ٔ کالنجر بودم بازد
نذرانهلغتنامه دهخدانذرانه . [ ن َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آنچه از نقد و جنس که برای شکرانه ٔ احسان امرا و سلاطین پیشکش می گذرانند، و هدیه ای که برای بزرگان تقدیم می کنند. || نوعی از مالیات . (ناظم الاطباء). || در تداول ، نذری . پول یا غذائی که پس از نذر کردن و ر
ابوالمنذرلغتنامه دهخداابوالمنذر. [ اَ بُل ْ م ُ ذِ ] (اِخ ) یزیدبن عامر. رجوع به ابوالمنذر انصاری شود.
چراغ نذرلغتنامه دهخداچراغ نذر. [ چ َ / چ ِ غ ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چراغی که بامیدحصول مقصود بر آستان اولیاء سوزند. (آنندراج ). چراغ نذری . چراغی که برای روا شدن حاجتی یا پس از برآورده شدن مرادی بر مزاری روشن کنند. چراغی که صاحب نذر در حرم ائمه یا بر مز
متنذرلغتنامه دهخدامتنذر. [ م ُ ت َ ن َذْ ذِ ] (ع ص ) ترسو و هراسان . || آگاه و باخبر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
گنذرلغتنامه دهخداگنذر. [ گ َ ذَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 4500 گزی جنوب باختری بازار ماسال سر راه مالرو ماسال به خلخال واقع شده است . هوای آن معتدل مرطوب مالاریایی و سکنه اش 187 ت
کنذرلغتنامه دهخداکنذر. [ ک َ ذَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش نطنز است که در شهرستان کاشان واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).