نسفلغتنامه دهخدانسف . [ ن َ س َ ] (اِخ ) نخشب : و چون به ... که سرحد بخاراست از طرف نسف رسیدم نماز خفتن شده بود. (انیس الطالبین ص 134). و چند روز در بخارا باشیدم و به ضرورت به طرف نسف با اندوه و بار و قبض عظیم متوجه شدم . (انیس الطالب
نسفلغتنامه دهخدانسف . [ ن َ ] (ع مص ) از بیخ برکندن بنا را. (از منتهی الارب ) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة) (از آنندراج ). برکندن .(ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 99). برکندن بنا. (دهار) (غیاث اللغات ). برکندن بنا و گیاه . (تاج المصادر بیهقی )(ا
نیسولغتنامه دهخدانیسو. (اِ) نشتر. (اوبهی ) (سروری ). نشتر فصاد و حجام باشد و آن را نیسویا هم گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). نیشتر خون گیر و سرتراش . (فرهنگ خطی ).نیشتر. سک . سیخ . نیز رجوع به نیشو شود : که من از جور یکی سفله برادر که مراست از بخارا برمیدم چو خ
نیشولغتنامه دهخدانیشو. (اِ) نوعی آلو. (رشیدی ) (آنندراج ). نوعی از اقسام آلو. (برهان قاطع). آلو طبری . (رشیدی ) (برهان قاطع) (از آنندراج ). نیشه . (رشیدی ). نیسوق . رجوع به نیسوق شود : از ترشی ها نیشو و غوره و اناردانک و سماق و خرمای هندو. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ترشی ه
نسفانلغتنامه دهخدانسفان . [ ن َ ] (ع ص ) اناء نسفان ؛ آوند پر لبریز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
نسفتهلغتنامه دهخدانسفته . [ ن َ س ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ناسفته . سوراخ نشده . مقابل سفته : کآن دُرّ نسفته را در آن سفت با گوهر طاق خود کند جفت . نظامی .هر نسفته دری دری می سفت هر ترانه تران
نسفةلغتنامه دهخدانسفة. [ ن َ / ن ُ / ن ِ ف َ / ن َ س َ ف َ ] (ع اِ) سنگ پای خوار یا سنگ سیاه سوخته . و الصواب بالشین [ نشفة ] أو لغتان . (منتهی الارب ). سنگ پای . سنگ سیاه سوخته ای که بدان ک
نسفیلغتنامه دهخدانسفی . [ ن َ س َ ] (اِخ ) حسین بن خضر نسفی . از فقهای حنفی قرن پنجم است . از مردم بخارا بود. مدتی را در بغداد به سر برد و سرانجام به بخارا بازگشت و در همانجا به سال 424 هَ . ق . درگذشت . او راست : الفوائد و الفتاوی . (از الاعلام زرکلی ذیل حسی
زیکونلغتنامه دهخدازیکون . [ زَ ] (اِخ ) دهی است به نسف . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). از قراء نسف و نسف نخشب است نزدیک سمرقند. (از معجم البلدان ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
فرخوردیزهلغتنامه دهخدافرخوردیزه . [ ف َ زَ ] (اِخ ) قریه ای است در یک فرسخی نسف . (معجم البلدان ). از قراء نسف است . (سمعانی ).
زندینالغتنامه دهخدازندینا. [ زَ ] (اِخ ) دهی است به نسف . (منتهی الارب ). قریه ای از قرای نسف به ماوراءالنهر. (از معجم البلدان ).
بشتانلغتنامه دهخدابشتان . [ ب َ ] (اِخ ) نام دهی است به نسف (نخسب ). (منتهی الارب ). از قرای نسف است و گروهی از عالمان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان ).
نسوفلغتنامه دهخدانسوف . [ ن ُ ] (ع مص ) نسف . (المنجد) (ازاقرب الموارد). رجوع به نسف شود. || (اِ)آثار گزیدگی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
نسفانلغتنامه دهخدانسفان . [ ن َ ] (ع ص ) اناء نسفان ؛ آوند پر لبریز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
نسفتهلغتنامه دهخدانسفته . [ ن َ س ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ناسفته . سوراخ نشده . مقابل سفته : کآن دُرّ نسفته را در آن سفت با گوهر طاق خود کند جفت . نظامی .هر نسفته دری دری می سفت هر ترانه تران
نسفةلغتنامه دهخدانسفة. [ ن َ / ن ُ / ن ِ ف َ / ن َ س َ ف َ ] (ع اِ) سنگ پای خوار یا سنگ سیاه سوخته . و الصواب بالشین [ نشفة ] أو لغتان . (منتهی الارب ). سنگ پای . سنگ سیاه سوخته ای که بدان ک
نسفیلغتنامه دهخدانسفی . [ ن َ س َ ] (اِخ ) حسین بن خضر نسفی . از فقهای حنفی قرن پنجم است . از مردم بخارا بود. مدتی را در بغداد به سر برد و سرانجام به بخارا بازگشت و در همانجا به سال 424 هَ . ق . درگذشت . او راست : الفوائد و الفتاوی . (از الاعلام زرکلی ذیل حسی
ماجشنسفلغتنامه دهخداماجشنسف . [ ج ُ ن َ ] (اِخ ) آتشکده و آتشی بوده است در برزه ٔ آذربایجان که زرتشتیان درباره ٔ آن غلو بسیار می کردند. انوشیروان آنرا به شیز منتقل کرد. به زعم مجوس بر این آتش فرشته ای موکل بوده است مأمور به تقویت وتمشیت صواحب جیوش . از مقایسه ٔ مطالب نقل شده درباره ٔ این آتشکده
ماه نسفلغتنامه دهخداماه نسف . [ هَِ ن َ س َ ] (اِخ ) ماه نخشب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماه نخشب و ماه سیام شود.
متنسفلغتنامه دهخدامتنسف . [م ُ ت َ ن َس ْ س ِ ] (ع ص ) کسی که بروی درمی افکند حریف خود را در کشتی . (ناظم الاطباء). رجوع به تنسف شود.
منسفلغتنامه دهخدامنسف . [ م َ س ِ / م ِ س َ ] (ع اِ) دهن خر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، مناسف . (اقرب الموارد).
منسفلغتنامه دهخدامنسف . [ م ِ س َ ] (ع اِ) سکو که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). سکو و اوشین که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (ناظم الاطباء). || در اساس گوید غربال بزرگ . (از اقرب الموارد).