نسقلغتنامه دهخدانسق . [ن َ س َ ] (ع اِ) روش . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از بهار عجم ). قاعده . (آنندراج ) (از بهار عجم ). دستور. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). رسم . روش . طریقه . (ناظم الاطباء). سان : چون صاحب رای بر این نسق به مراقبت احوال خویش پرداخت در همه اوقات
نسقلغتنامه دهخدانسق . [ ن َ ] (ع مص ) سخن را بر یک روش و سیاقت راندن و ترتیب دادن و بعض آن رابر بعضی عطف کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). به ترتیب کردن . (تاج المصادر بیهقی ). به ترتیب کردن سخن . (زوزنی ). ترتیب دادن . (غیاث اللغات ) (یادداشت مؤلف ). قسمتی از کلام را به ق
نسقلغتنامه دهخدانسق . [ ن َ س َ / ن ُ س ُ ] (اِخ ) ستارگان برج جوزا. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
نسقفرهنگ فارسی عمید۱. نظموترتیب.۲. روش.۳. مجازات؛ کیفر.⟨ نسق کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] سیاست کردن؛ تنبیه کردن؛ کیفر دادن.
پینسکلغتنامه دهخداپینسک . (اِخ ) قصبه ای است در ایالت ملنیسک از روسیه در 240 هزارگزی جنوب غربی مینسک کنار رود پینا. (قاموس الاعلام ترکی ).
نیشکلغتنامه دهخدانیشک . (اِخ ) به کسر نون و سکون یا و شین معجمه ، کوره ای ، یعنی شهری است از شهرهای سیستان . در میانه ٔ آن و بُست قریه های بسیار است و بلده ٔ آن یکی است و یکی از دروازه های زرنگ یعنی شهر سیستان را دروازه ٔ نیشک گویند که از آنجابه شهر بست می روند. (انجمن آرا). رجوع به تاریخ سیس
نیشکلغتنامه دهخدانیشک . [ ش َ] (اِ) وام دار. قرض دار. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به نلشک و حواشی مربوط به آن شود.
نسغلغتنامه دهخدانسغ. [ ن َ ] (ع مص ) رفتن بر زمین . (از منتهی الارب ) (از المنجد) (از اقرب الموارد). رفتن . (آنندراج ). || آب آمیختن شیر را. (از منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة) (آنندراج ). آب در شیر آمیختن . (از المنجد) (از اقرب الموارد). || نَسَغَ الخبزةَ؛ غرزها. (اقرب الموارد).غرزها بالم
نسقانلغتنامه دهخدانسقان . [ ن َ س َ / ن َ ] (اِخ ) دو ستاره اند که نزدیک فکة - که کاسه ٔ درویشان است - ظاهر شوند، یکی یمانی است و دیگری شامی . (از منتهی الارب ).
نسقچیلغتنامه دهخدانسقچی . [ ن َ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) چوبدارو انتظام کننده ٔ شهریان و لشکریان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). پاسبان و محافظی که از جانب پادشاه مقرر شده باشد به خصوص در نظم سپاه و اردو. (ناظم الاطباء).
نسقنجلغتنامه دهخدانسقنج . [ ن َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جوخواه بخش طبس شهرستان فردوس ، در 45هزارگزی شمال غربی طبس در ناحیه ٔ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 127 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات و گاورس ، شغل اهال
نسقچیفرهنگ فارسی عمیدپاسبان و مٲموری که وظیفهاش برقرار ساختن نظم بود؛ مٲمور تنبیه، سیاست، و مجازات گناهکاران.
نسق شامیلغتنامه دهخدانسق شامی . [ ن َ س َ ق ِ ] (اِخ ) آن ستارگان که بر بر و بازوی جاثی اند ایشان را نسق شامی خوانند و معنی آن رده که سوی شام است . (از التفهیم از یادداشت مؤلف ).
نسق شدنلغتنامه دهخدانسق شدن . [ ن َ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برقرار شدن . مقرر شدن . (ناظم الاطباء) : ز فرمان همایون شد در این عیدچراغانی که شبها روز گردیدنسق شد تا کنند از بهر پرتوبه قندیل کواکب روغن از نو. شفیع اثر (از آنندراج ).
نسق کردنلغتنامه دهخدانسق کردن . [ ن َ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، سیاست کردن به بریدن گوش و بینی و یاقطع کردن دیگری از اعضای گناهکار را. (ناظم الاطباء). جزا کردن گناهی را. (یادداشت مؤلف ). || نسق کردن کسی را؛ پیش او نرفتن گاه ِ گذشتن بر او. او را نادیده گرفته گذر کردن . (یادداشت مؤلف ).
نسق یمانیلغتنامه دهخدانسق یمانی . [ ن َ س َ ق ِ ی َ ] (اِخ ) آن ستارگان که بر نیمه ٔ پیشین از مار مارافسای است . (یادداشت مؤلف ).
نسق بندلغتنامه دهخدانسق بند. [ ن َ س َ ب َ ] (نف مرکب ) قراردهنده ٔ قاعده . (آنندراج ). آنکه نظم می دهد و مرتب می کند اساس و بنیان کاری را. (ناظم الاطباء) : علی را وکیل خدا خوانده اندنسق بند ارض و سما خوانده اند. ملاطغرا (از آنندراج ).<br
حسن نسقلغتنامه دهخداحسن نسق . [ ح ُ ن ِ ن َ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در اصطلاح علم بلاغت ، آوردن کلمات را بدنبال یکدیگر بطور زیبا و رسا میباشد. و مثال آن را «و قیل یا ارض ابلعی مائک و یا سماء اقلعی ...» (قرآن 44/11) آورده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون از اتقا
سنسقلغتنامه دهخداسنسق . [ س َ س َ ] (ع اِ) درخت آس ریزه . (آنندراج ) (منتهی الارب ). درخت ریزه ٔ مورد. (ناظم الاطباء). آس بری . (فهرست مخزن الادویه ).
متنسقلغتنامه دهخدامتنسق . [ م ُ ت َ ن َس ْ س ِ ] (ع ص ) آراسته . ترتیب داده . انتظام داده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به تنسق و تنسیق شود.
یک نسقلغتنامه دهخدایک نسق . [ ی َ / ی ِ ن َ س َ ] (ص مرکب ) یک دست . یک نواخت . (یادداشت مؤلف ). || بریک روش . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یک نواخت شود.
منسقلغتنامه دهخدامنسق . [ م ُن َس ْ س َ ] (ع ص ) مرتب و آراسته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). به سامان . منتظم . (یادداشت مرحوم دهخدا) : امور دولت به حسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام منسق ومجتمع بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <spa