نشاختنلغتنامه دهخدانشاختن . [ ن ِ ت َ ] (مص ) نشاندن . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نشانیدن . (یادداشت مؤلف ). نشاستن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک . آغاجی .چو دی
نشاختنفرهنگ فارسی عمید۱. نشاندن؛ نشانیدن.۲. جا دادن: ◻︎ به فرِّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی: ۱/۴۴).
نشاخیدنلغتنامه دهخدانشاخیدن . [ ن ِ دَ ] (مص )نشانیدن . (برهان قاطع). نشاختن . || تعیین کردن . (برهان قاطع). نشاختن . رجوع به نشاختن شود.
نشاختلغتنامه دهخدانشاخت . [ ن ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) نشاند. رجوع به نشاختن شود. || به معنی تعیین هم آمده است که خبر دادن و آشکار ساختن و خاص گردانیدن باشد. (برهان قاطع). رجوع به نشاختن شود.
درنشاختنلغتنامه دهخدادرنشاختن . [ دَ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) نشاختن . درنشانیدن . درنشاندن . جای دادن : بی اندازه کشتی و زورق بساخت بیاراست لشکر بدو درنشاخت . فردوسی .عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت . <p class="
نشاستنفرهنگ فارسی عمیدنشاختن؛ نشاندن: ◻︎ هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی: ۳۹۳)، ◻︎ گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو: ۲۲۷).
اندرنشاختنلغتنامه دهخدااندرنشاختن . [ اَ دَن ِ ت َ ] (مص مرکب ) درنشاندن . نصب کردن : یکی خانه را زآبگینه بساخت زبرجد به هرجای اندر نشاخت .فردوسی .همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت . فردوسی
درنشاختنلغتنامه دهخدادرنشاختن . [ دَ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) نشاختن . درنشانیدن . درنشاندن . جای دادن : بی اندازه کشتی و زورق بساخت بیاراست لشکر بدو درنشاخت . فردوسی .عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت . <p class="
اندرنشاختنلغتنامه دهخدااندرنشاختن . [ اَ دَن ِ ت َ ] (مص مرکب ) درنشاندن . نصب کردن : یکی خانه را زآبگینه بساخت زبرجد به هرجای اندر نشاخت .فردوسی .همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت . فردوسی
بنشاختنلغتنامه دهخدابنشاختن . [ ب ِ ت َ ] (مص ) نشانیدن . (برهان ) (آنندراج ). بنشاندن . (شرفنامه ٔ منیری ). نشانیدن و جای دادن و افراختن . (ناظم الاطباء) : چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش . فردوسی .به خسرو سپردند و بنوا