نشستلغتنامه دهخدانشست . [ ن ِ ش َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم و اسم مصدر است از نشستن . رجوع به نشستن شود. || نشستن . جلوس : بزرگان گزیدند جای نشست بیامد یکی مرد طشتی به دست . فردوسی .ز میدان بیامد به جای نشست ابا پهلوانان خس
نشستفرهنگ فارسی عمید۱. = نشستن۲. جلوس.۳. جلسه.۴. فرورفتگی زمین در اثر زلزله یا حوادث طبیعی دیگر.⟨ نشستوبرخاست:۱. نشستن و برخاستن بهصورت متوالی.۲. [مجاز] آداب مجالست و معاشرت.
یک نشستلغتنامه دهخدایک نشست . [ ی َ / ی ِ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) به معنی یک شست است که همنشین و رفیق و مصاحب باشد. (برهان ). یک شست . (آنندراج ). کنایه از همنشین . (انجمن آرا). همنشین . مجالس . مصاحب . (ناظم الاطباء). || (ق مرکب ) یک بار. یک هنگام . فی المجلس . (یا
نشست آبادلغتنامه دهخدانشست آباد. [ ن ِ ش َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش دلیجان شهرستان محلات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
نشست جایلغتنامه دهخدانشست جای . [ ن ِ ش َ ] (اِ مرکب ) دارالملک .پایتخت . مستقر. مقر : چون هفت اقلیم به حکم او شد نشست جای خویش تمیشه ساخت . (تاریخ طبرستان ).
نشست گرفتنلغتنامه دهخدانشست گرفتن . [ ن ِ ش َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نشستن . جای گرفتن . قرار گرفتن : نخستین گرفتند بر خوان نشست پس آنگه به بگماز بردند دست .اسدی .
نشست رودلغتنامه دهخدانشست رود. [ ن ِ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ارنگه ٔ بخش کرج شهرستان تهران ، در 38 هزارگزی شمال کرج و 4 هزارگزی مغرب راه کرج به چالوس در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 178</s
نشستگاهلغتنامه دهخدانشستگاه . [ ن ِ ش َ ] (اِ مرکب ) جای نشستن . جائی که کسی می نشیند. (ناظم الاطباء). جای . مکان : نشستگاه تو بر تخت خسروانی بادنشستگاه عدوی تو بر چَه ِ ارژنگ . فرخی . || مجلس . (دهار) : نش
نشستگهلغتنامه دهخدانشستگه . [ ن ِ ش َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) نشستگاه . جای نشستن . مقام . مکان . جا. رجوع به نشستگاه شود : پیش دل اندر بکن نشستگهم وز عمل و علم کن نثار مرا.ناصرخسرو.
نشستگیلغتنامه دهخدانشستگی . [ ن ِ ش َ ت َ / ت ِ ] (حامص ) حالت و کیفیت و چگونگی نشسته . (یادداشت مؤلف ).- بازنشستگی ؛ بازنشسته بودن .- فرونشستگی ؛ فرورفتگی .رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
نشستنگاهلغتنامه دهخدانشستنگاه . [ ن ِ ش َ ت َ ] (اِ مرکب ) مکان نشستن . (آنندراج ). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) || مجلس . (یادداشت مؤلف ). || آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء). || اقامت گاه . (از آنندراج ). محل اقامت .مسکن : آزرمی دخت به ناحیت اس
نشستنگهلغتنامه دهخدانشستنگه . [ ن ِ ش َ ت َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) جای نشستن . آنجا که بر آن می نشینند : کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان . فردوسی .نشستنگه فضل بن احمد است . <p class="aut
نشست و خاست کردنلغتنامه دهخدانشست و خاست کردن . [ ن ِ ش َ ت ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مصاحبت کردن . معاشرت کردن . رجوع به نشست و خاست شود.
نشست آبادلغتنامه دهخدانشست آباد. [ ن ِ ش َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش دلیجان شهرستان محلات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
نشست جایلغتنامه دهخدانشست جای . [ ن ِ ش َ ] (اِ مرکب ) دارالملک .پایتخت . مستقر. مقر : چون هفت اقلیم به حکم او شد نشست جای خویش تمیشه ساخت . (تاریخ طبرستان ).
نشست گرفتنلغتنامه دهخدانشست گرفتن . [ ن ِ ش َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نشستن . جای گرفتن . قرار گرفتن : نخستین گرفتند بر خوان نشست پس آنگه به بگماز بردند دست .اسدی .
نشست و برخاست کردنلغتنامه دهخدانشست و برخاست کردن . [ ن ِ ش َ ت ُ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) معاشرت کردن . رفت و آمد داشتن . || هم نشینی کردن . مصاحبت . رجوع به نشست و برخاست شود.
خاست و نشستلغتنامه دهخداخاست و نشست . [ت ُ ن ِ ش َ ] (مص مرکب مرخم ، اِ مرکب ) بلند شدن و نشستن . قیام و قعود کردن : خاست و نشست او با فرزانگان و برهمنان بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
نونشستلغتنامه دهخدانونشست . [ ن َ / نُو ن ِ ش َ ] (ن مف مرکب ) نونشسته . تازه به شاهی رسیده . به تازگی بر تخت جلوس کرده : جوان خیره سر بود و هم نونشست فرستاده را تیز بنمود دست .فردوسی .
نیکونشستلغتنامه دهخدانیکونشست . [ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) که برای نشستن راحت و هموار و مناسب باشد: قاتر؛پالان و زین نیکوساخت و نیکونشست . (از منتهی الارب ).
یک نشستلغتنامه دهخدایک نشست . [ ی َ / ی ِ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) به معنی یک شست است که همنشین و رفیق و مصاحب باشد. (برهان ). یک شست . (آنندراج ). کنایه از همنشین . (انجمن آرا). همنشین . مجالس . مصاحب . (ناظم الاطباء). || (ق مرکب ) یک بار. یک هنگام . فی المجلس . (یا
هم نشستلغتنامه دهخداهم نشست . [ هََ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) جلیس . همنشین : بدین هم نشست و بدین هم سرای همی دارشان تا تو باشی به جای . فردوسی .سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است . اسدی .