نشورلغتنامه دهخدانشور. [ ن َ ] (ع اِ) باد هموار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بادی که بگسترد ابرها را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج ، نُشُر.
نشورلغتنامه دهخدانشور. [ ن ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ژاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج در 42 هزارگزی شمال کامیاران و 4 هزارگزی مغرب راه کرمانشاه به سنندج در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 38
نشورلغتنامه دهخدانشور. [ ن ُ ] (ع مص ) نشر. رجوع به نشَر شود. || زنده شدن . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (آنندراج ) (دهار) : جز دم داد تو که داد نویدکشته ٔ تیغ ظلم را به نشور. مسعودسعد. || زنده کردن .
نسورلغتنامه دهخدانسور. [ ن ُ ] (ع اِ)ج ِ نسر، به معنی کرکس . رجوع به نسر شود : دو چیز بودبه رزم تو ماتم و سورهم ماتم دشمنان و هم سور نسور. یزدانی .این شهر سوری داشت که نسور بر موازاة شرفات او نرسیدندی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span
نصورلغتنامه دهخدانصور. [ ن َ ] (ع ص ) بسیار یاری کننده . (ناظم الاطباء). ناصر. (اقرب الموارد). رجوع به ناصر شود.
نصورلغتنامه دهخدانصور. [ ن ُ ] (ع مص ) یاری دادن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از قاموس ) (از متن اللغة). نصر. (متن اللغة) (ناظم الاطباء). رجوع به نصر شود. || رهانیدن کسی را از دیگری . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). رجوع به نَصر شود. || باران رسیدن به همه ٔ زمین . (از منتهی الارب ) (از
شور نشورلغتنامه دهخداشور نشور. [ رِ ن ُ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) شور و غوغای روز محشر. (یادداشت مؤلف ).
شور نشورلغتنامه دهخداشور نشور. [ رِ ن ُ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) شور و غوغای روز محشر. (یادداشت مؤلف ).
نشرلغتنامه دهخدانشر. [ ن ُ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ نشور. رجوع به نشور شود. || (مص )بیرون آمدن مذی مردم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة). خروج آب ذوق از انسان هنگام عشقبازی .
حشرفرهنگ مترادف و متضاد۱. رستاخیز، رستخیز، قیامت، نشور ۲. معاد، برانگیختن، بعث ۳. آمیزش، انس، معاشرت، همنشینی ≠ نشر
رستاخیزفرهنگ مترادف و متضاد۱. آخرت، حشر، عقبا، عقبی، غاشیه، قارعه، قیامت، محشر، معاد، نشور ۲. بعث، بیداری، جنبش، قیام
دانشورلغتنامه دهخدادانشور. [ ن ِ وَ ] (ص مرکب ) دانشمند. دارای دانش . صاحب علم و دانش . دانا. عالم . دانشگر. دانشی . دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال . (ناظم الاطباء). خداوند و دارنده ٔ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است . (برهان ) : مر این ج
شور نشورلغتنامه دهخداشور نشور. [ رِ ن ُ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) شور و غوغای روز محشر. (یادداشت مؤلف ).
فغنشورلغتنامه دهخدافغنشور. [ ف ُ غ َ ] (اِخ ) نام شهری است از ملک چین و مردم آنجا بغایت خوب صورت و صاحب حسن می شوند و جمیع بتان و بتگران در آن شهر میباشند. (برهان ). جای بتان و بتگران . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : بیاسود و از رنجگی دور شدوز آنجا بشهر ف
منشورلغتنامه دهخدامنشور. [ م َ ] (ع اِ) فرمان . (دهار). فرمان شاهی مهرناکرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فرمان پادشاهی و بعضی گویند به معنی فرمان پادشاهی در لطف و عنایت باشد. (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). حکم و فرمان امیر یا شاهی ، غیر مختوم یعنی سرگشاده . ج ، من
بینشورلغتنامه دهخدابینشور. [ ن ِ وَ ] (ص مرکب ) دارای بینش : یا از آن دریا که موجش گوهر است گوهرش گوینده و بینشور است . مولوی .و رجوع به بینش شود.