نشگنجفرهنگ فارسی عمید= نشگون: ◻︎ آن صنم را ز گاز و از نشگنج / تن بنفشه شد و دو لب نارنج (عنصری: ۳۶۴).
نشناشلغتنامه دهخدانشناش . [ ن َ ] (ع ص ) رجل نشناش ؛ مرد سبک دست در کار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرد سبک در کارش یا در حرکاتش . (از المنجد).نشنشی . (اقرب الموارد) (المنجد). نشنش . (المنجد).
نیشگونلغتنامه دهخدانیشگون . (اِ) نشگون . نشگنج . (یادداشت مؤلف ). نشکون . وشگون . ویشگون . رجوع به نشگون شود.- نیشگون گرفتن ؛ نشگون گرفتن . رجوع به نشگون شود.