نضجلغتنامه دهخدانضج . [ ن َ ض َ ] (ع مص ) پختن و رسیدن و قابل خوردن شدن خرما و گوشت و جز آن . (از اقرب الموارد). و اسم از آن نُضج و نَضج است . (از اقرب الموارد). رجوع به نُضج شود. || یک سال گذشتن و باردار نشدن ناقه . یعنی طولانی شدن وقت زائیدن آن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نضجت
نضجلغتنامه دهخدانضج . [ ن ُ / ن َ ] (ع اِمص ) پختگی و رسیدگی گوشت و خرما و جز آن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). پختگی . رسیدگی در میوه و گوشت و خوردنیها. || هضم . انهضام . گواردن . گوارش . (یادداشت مؤلف ). || پختگی و رسیدگی ماده ٔ بیماری
نضجفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] پدید آمدن و حرکت به سوی کمال.۲. [قدیمی] پختگی؛ رسیدگی.۳. [قدیمی] پخته شدن گوشت.۴. [قدیمی] رسیدن میوه.
چندشلغتنامه دهخداچندش . [ چ ِ دِ ] (اِ) لرز تند که با سرما نبود. لرزش نامطبوعی که در اعصاب آدمی پیدا شود، آنگاه که کاردی یا شیشه ٔ نوک تیزی را برشیشه و امثال آن کشند. حالتی نامطبوع که از دیدن جراحتی صعب یا شنیدن آواز کشیده شدن نوک تیزی بر فلز وچوب سخت یا چیزی دیگر مزاجهای عصبانی را دست دهد.<b
گندشلغتنامه دهخداگندش . [ گ َ دِ ] (اِ) گندش و گندک ، گوگرد. ظاهراً هندی است . (فرهنگ رشیدی ). گوگرد را گویند و آن دو قسم میشود: احمر و ابیض . گوگرداحمر یک جزو از اجزای اکسیر است و گوگرد ابیض یک جزو از اجزای باروت . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به گند وگندک و گوگرد شود. در الفاظالادویه گندهگ بمع
گنگدیزلغتنامه دهخداگنگدیز. [ گ َ ] (اِخ ) گنگ دز. گنگ دژ : ز گنگدیز به فرمان شاه بستاندهزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین . فرخی .و رجوع به گنگ دزو گنگ دژ شود.
ندشلغتنامه دهخداندش . [ ن َ دَ / ن َ ] (ع مص ) بازکاویدن از چیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بحث کردن از چیزی . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از المنجد). || پنبه زدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ندف . (اقرب الموارد) (از المنجد).
نضیجلغتنامه دهخدانضیج . [ ن َ ] (ع ص ) میوه ٔ رسیده و پخته هرچه باشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). میوه وگوشتی که رسیده و پخته و قابل خوردن شده باشد. ناضج . (اقرب الموارد) (المنجد). میوه ٔ پخته و دمل پخته وماده ٔ پخته ٔ هر چیز که پختگی آن از آتش نباشد. (غیاث اللغات ). رسیده . پخته . به کم
نضج گرفتنلغتنامه دهخدانضج گرفتن . [ ن ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نضج یافتن . پخته شدن . رسیده شدن . (ناظم الاطباء). || آماده شدن ماده برای دفع. نضج یافتن . (ناظم الاطباء). || قوام و رونق گرفتن .
نضج یافتهلغتنامه دهخدانضج یافته . [ ن ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) پخته شده . رسیده شده . (ناظم الاطباء).
نضج گرفتنلغتنامه دهخدانضج گرفتن . [ ن ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نضج یافتن . پخته شدن . رسیده شدن . (ناظم الاطباء). || آماده شدن ماده برای دفع. نضج یافتن . (ناظم الاطباء). || قوام و رونق گرفتن .
نضج یافتهلغتنامه دهخدانضج یافته . [ ن ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) پخته شده . رسیده شده . (ناظم الاطباء).
حنضجلغتنامه دهخداحنضج . [ ح ِ ض ِ ] (ع ص ) مرد سست که بکسی منفعت از او نرسد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
منضجلغتنامه دهخدامنضج . [ م ُ ض َ ] (ع ص ) نضج داده شده و پخته شده . || بار رسیده شده . (ناظم الاطباء).
منضجلغتنامه دهخدامنضج . [ م ُ ن َض ْ ض ِ ] (ع ص ) ناقة منضج ؛ ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج ، منضجات . (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منضجلغتنامه دهخدامنضج . [م ُ ض ِ ] (ع ص ) پخته کننده و پزنده ٔ میوه . (غیاث ) (آنندراج ). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده ٔ میوه و گوشت و جز آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده .پزاننده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || پخته کننده ٔ ریش و خلط و ماده را. (غیاث ) (آنندراج ). || (اصطلاح طب )