نعیملغتنامه دهخدانعیم . [ ن َ ] (ع اِ)نعمت و ناز. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100). ناز. (زمخشری ) (مهذب الاسماء). آسایش . (مهذب الاسماء). نعمت و نیکی و دسترس و مال و ناز. (غیاث اللغات ). فراخی مال . نعمت . تن آسانی . (منتهی الارب ). خفض و دعة و مال و خوشی عیش و
نعیملغتنامه دهخدانعیم . [ ن ُ ع َ ] (اِخ ) ابن حمادبن معاویةبن حارث الخزاعی المروزی ، مکنی به ابوعبداﷲ، نخستین کسی است که به جمع «المسند» در حدیث پرداخت ، وی در مرورود تولد یافت مدتی را در عراق و حجاز در جمع کردن احادیث گذراند، سپس به مصر رفت و در آنجا مقیم گشت ، در عهد خلافت المعتصم او را به
نعیملغتنامه دهخدانعیم . [ ن ُ ع َ ] (اِخ ) ابن قعنب بن عتاب بن حارث الریاحی الیربوعی ، مکنی به ابوقران و ملقب به الواقعة، از فارسان و شاعران عهد جاهلیت است . رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 14 و النقائض ج <span class="hl" dir="lt
نعیملغتنامه دهخدانعیم . [ ن ُ ع َ ] (اِخ ) ابن مسعودبن عامر الاشجعی ، از صحابه است ، وی در جنگ خندق نهانی نزد پیغامبر آمد و اسلام آورد و میان قبائل قریظه و غطفان و قریش که به جنگ با مسلمانان همرای شده بودند تفرقه و نفاق افکند. سپس در مدینه مقیم شد و در عهد خلافت عثمان در حدود سال <span class=
نعیملغتنامه دهخدانعیم . [ ن ُ ع َ ] (اِخ ) ابن هبیرةبن شبل بن یثربی الشیبانی ، از سرداران و شجاعان عرب است . وی با مختار ثقفی در نهضت کوفه همراه بود و در جنگ با شبث بن ربعی به سال 66 هَ . ق . کشته شد. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص
نام تنالگانیcorporate name, collective nameواژههای مصوب فرهنگستاننامی رسمی که یک تنالگان با آن شناخته میشود
نامنماname tag, name tapeواژههای مصوب فرهنگستاننوار کوچک یا برچسبی که بر روی لباس نظامی نصب میشود و نشاندهندة نام و نشان پایور است
سامانۀ نام دامنهdomain name system, domain name server, domain name serviceواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای اینترنتی که نامهای دامنه را به نشانیهایی در قالب قرارداد اینترنت برمیگردانَد متـ . ساناد
نام شیمیاییchemical nameواژههای مصوب فرهنگستاننامی که شیمیدانها برای ترکیبات شیمیایی به کار میبرند و ساختار شیمیایی آنها را نشان میدهد
نعیمالغتنامه دهخدانعیما. [ ن َ ] (اِخ ) نعمت سمرقندی (ملا...) متخلص به نعیما، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است . او راست :بر گل رخسار خال بیشمارش حاصل است سبز کردن دانه از حسن زمین قابل است .(از نصرآبادی ص 443). رجوع به نگارستان سخن ص <span class
نعیمانلغتنامه دهخدانعیمان . [ ن ُ ع َ ] (اِخ ) ابن عمروبن رفاعة النجاری الانصاری ، از اهل مدینه و از صحابه ٔ پیغمبر بود، مردی مزّاح بود و رسول (ع ) را شادمان و خندان می کرد، و در عین شوخ طبعی از شجاعان عرب بود و در جنگهای بدر و احد و خندق شرکت جست ، وی بعد از سال 41</
نعیمهلغتنامه دهخدانعیمه . [ ن َ م ِ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان جزیره ٔ صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان ، در 11هزارگزی شمال غربی آبادان بر کنار شطالعرب در دشت گرمسیری واقع است و 2862 تن جمعیت دارد. آبش از شطالعرب و محصولش خر
نعیمیلغتنامه دهخدانعیمی . [ ن َ ] (اِخ ) شاه فضل (سید...)مشهدی شیروانی ، از دانشمندان و شعرای قرن هشتم هجری قمری است ، در علوم غریبه دستی داشته و به فرمان میرانشاه فرزند تیمور لنگ به تهمت اختراع مذهب حروفی به سال 798 هَ . ق . کشته شده است . دو کتاب جاودان صغیر
نعیمیةلغتنامه دهخدانعیمیة. [ ن َ می ی َ ] (اِخ ) نام یکی از شعب فرقه ٔ زیدیه است که منسوب اند به نعیم بن یمان ، اینان عثمان و مخالفین علی بن ابی طالب را کافر می دانند و علی را بعد از پیغمبر افضل ناس می شناسند، اما مردم را در ترک بیعت علی گناهکار نمی نامند بلکه خطاکار می دانند. (از ریحانة الادب
شاذانیلغتنامه دهخداشاذانی . (اِخ ) محمدبن نعیم از محدثین است . (ریحانة الادب ). رجوع به شاذان بن نعیم شود.
نعیمی تبریزیلغتنامه دهخدانعیمی تبریزی . [ ن َ می ِ ت َ ] (اِخ ) رجوع به نعیمی شاه فضل (سید...) مشهدی شیروانی شود.
نعیم پاکلغتنامه دهخدانعیم پاک . [ ن َ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از اعمال شایسته است که طاعت و عبادت باشد. (برهان قاطع). || نعمت و روزی حلال و طیب و طاهر. رجوع به نعیم شود.
نعیم آبادلغتنامه دهخدانعیم آباد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عزیزآباد بخش فهرج شهرستان بم ، در 10هزارگزی جنوب غربی فهرج ، درجلگه ٔ گرمسیری واقع است و 221 تن سکنه دارد. آبش ازقنات تأمین می شود. محصولش غلات و حنا و خرما و شغل
نعیم آبادلغتنامه دهخدانعیم آباد.[ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور، در 16هزارگزی جنوب شرقی نیشابور درجلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 378 نفر سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و شغل اه
پیرنعیملغتنامه دهخداپیرنعیم . [ ن َ ] (اِخ ) نام موضعی به سوادکوه مازندران . (سفرنامه ٔ رابینو ص 116 بخش انگلیسی ).
ابوعبدالنعیملغتنامه دهخداابوعبدالنعیم . [ اَ ع َ دِن ْ ن َ ع ِ ] (اِخ ) طویس مخنث . عیسی بن عبداﷲ و او را طاوس خواندندی و سپس او را طویس گفتند. رجوع به طویس شود.
ابونعیملغتنامه دهخداابونعیم . [ اَ ؟ ] (اِخ ) بصری . رجوع به علی بن حمزه ٔ لغوی مکنی به ابونعیم شود.