نفثلغتنامه دهخدانفث . [ ن َ ] (ع مص ) دردمیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دمیدن . پف کردن . فوت کردن . (یادداشت مؤلف ). فی اللغة شبیهة بالنفح ، و یقال هو نفح بلاریق . (بحر الجواهر) (ی
نفثفرهنگ فارسی معین(نَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) به دل کسی القاء کردن چیزی را. 2 - انداختن چیزی را از دهان . 3 - (مص ل .) تف کردن .
نفتلغتنامه دهخدانفت . [ ن َ ] (اِ) در اوستا: نپته (تر. نمناک )،هندی باستان : نبه ، نبهته (شکافتن ، ترکیدن )، هوبشمان گوید: اسم مفعول از ریشه ٔ نبه در اوستا نبد آمده ، که نظایر متعدد دارد. اسم مفعول مختوم به ته ، نپته است . (قیاس شود با بسته = سانسکریت بدهه و غیره ) . دلیلی نیست که آن را از ر
نفتلغتنامه دهخدانفت . [ ن َ ] (ع مص ) خشمگین گردیدن یا برآماسیدن از خشم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غضبناک شدن . (از متن اللغة). نفتان . (منتهی الارب ) (متن اللغة). نفاة. نفیت . (متن اللغة). || جوشیدن دیگ . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). نفتان . نفیت . (متن اللغة) (اقرب
نفذلغتنامه دهخدانفذ. [ ن َ ف َ ] (ع اِمص ) نفاذ. روانی چیزی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). انفاذ. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (ناظم الاطباء). روانی . اجرا. (ناظم الاطباء). اسم است از انفاذ. (از متن اللغة). نفوذ. (ناظم الاطباء). گویند: طعنة لها نفذ؛ ای طعنة نافذة. امر بنفذه ؛ ای بانفاذه .
نفدلغتنامه دهخدانفد. [ ن َ ف َ ] (ع مص ) نیست و نابود گردیدن و رفتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). فنا شدن و رفتن . (از متن اللغة). نفاد. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب ). نابود شدن و رفتن و منقطع شدن و به پایان رسیدن . گویند: نفد زادالقوم ، و نفد الماءُ من البئر،
نفثةلغتنامه دهخدانفثة. [ ن َ ث َ ] (ع اِ) یکی نفث است . (از اقرب الموارد). رجوع به نفث شود. || دمیدگی . || دمیدگی افسونگر و دم دهنده . (ناظم الاطباء). || انداخته شده . (یادداشت مؤلف ). || کلام . (یادداشت مؤلف ).
نفثةالمصدورلغتنامه دهخدانفثةالمصدور. [ ن َ ث َ تُل ْ م َ] (ع اِ مرکب ) آنچه مبتلا به بیماری ریوی بیرون افکند از خلط و خون تا بدان خود را اندک آرامشی بخشد. || اظهار شکوی و گلایه کردن از امری یا چیزی ناخوش آیند تا بدان آلام درونی تخفیف یابد. بث الشکوی . لب به شکایت گشودن و آلام نهانی بازگفتن <span cla
لهوقوعراقیسلغتنامه دهخدالهوقوعراقیس . [ ] (معرب ، اِ) شجر مصری است که گازران استعمال میکنند و در آب زود نرم میشود و سرد و خشک و مجفف بی لدغ و قابض و مانع سیلان مواد و جهت جراحات تازه و کهنه و نزف الدم و اسهال و درد مثانه و نفث الدم نافع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
حشیش بزرقطونالغتنامه دهخداحشیش بزرقطونا. [ ح َ ؟ ](ع اِمرکب ) بنکو. اسپغول . اسفرزه . اسپرزه . قارانی . یارق . فسلیون . برغوثی . اسفیوش . بقله ٔ مبارکة. ختل . حشیشةالبراغیث . صاحب اختیارات گوید: به پارسی ورق بنکو گویند و در قوت نزدیک به گشنیز تر بود و بهترین وی تازه و تر بود. حرارت بنشاند و بر ورمهای
ریختگیلغتنامه دهخداریختگی . [ ت َ/ ت ِ ] (حامص ) ریزش و سفک . (ناظم الاطباء). ریزش . (فرهنگ فارسی معین )... برد و حال نیک نشان دهد [ برآمدن نفث به یکبار ] یکی ریختگی ماده دوم برآنکه قوه قوی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || هر چیز روان شده ٔ در قالب ریخته . (از ن
قلانشلغتنامه دهخداقلانش . [ ق َ لان ْ ن ُ ] (اِ) نباتی است مسمی به خوخ المروج جهت مشابهت به آن در رنگ و برگ و شاخه ها مگر آنکه برگ این از آن کوتاه تر و اندک عریض تر و گرههای قصب این نزدیک به هم و منبسط بر روی زمین به خلاف آن ، و اهل مصر به جای چوب در استسقای آب استعمال مینمایند و بسیاری آب نیل
حجراللوقواعرافسلغتنامه دهخداحجراللوقواعرافس . [ ح َ ج َ رُل ْ لو ق َ ع َ ف ُ ] (ع اِ مرکب ) سنگ گازران . صاحب مخزن الادویه گوید: سنگی است که گازران بدان جامه میشویند. وآن مجفف بی لذع است و جهت قطع سیلان مواد و تجفیف جراحات و اسهال و درد مثانه و نفث الدم و جراحات شرباً و ذروراً نافع است . و رجوع به حجر ل
نفث الدملغتنامه دهخدانفث الدم . [ ن َ ثُدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) عبارت است از خونی که ظاهر شود از دهان . (از بحر الجواهر).
نفثةلغتنامه دهخدانفثة. [ ن َ ث َ ] (ع اِ) یکی نفث است . (از اقرب الموارد). رجوع به نفث شود. || دمیدگی . || دمیدگی افسونگر و دم دهنده . (ناظم الاطباء). || انداخته شده . (یادداشت مؤلف ). || کلام . (یادداشت مؤلف ).
نفث الشیطانلغتنامه دهخدانفث الشیطان . [ ن َ ثُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) شعر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). غزل . (اقرب الموارد).
نفثةالمصدورلغتنامه دهخدانفثةالمصدور. [ ن َ ث َ تُل ْ م َ] (ع اِ مرکب ) آنچه مبتلا به بیماری ریوی بیرون افکند از خلط و خون تا بدان خود را اندک آرامشی بخشد. || اظهار شکوی و گلایه کردن از امری یا چیزی ناخوش آیند تا بدان آلام درونی تخفیف یابد. بث الشکوی . لب به شکایت گشودن و آلام نهانی بازگفتن <span cla
کنفثلغتنامه دهخداکنفث . [ ک ُ ف ُ ] (ع ص ) پست قامت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منفثلغتنامه دهخدامنفث . [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) هر دارویی که خروج خلط سینه را سهل و آسان کند. (ناظم الاطباء).
منفثلغتنامه دهخدامنفث . [ م ُ ف َث ث ](ع ص ) شکسته گردنده و شکسته . (آنندراج ). شکسته . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفثاث شود.