نفس زکیةلغتنامه دهخدانفس زکیة.[ ن َ س ِ زَ کی ی َ / ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد نفوس اولیأاﷲ است . (از فرهنگ علوم عقلی ص 597).
نفس زکیهلغتنامه دهخدانفس زکیه . [ ن َ س ِ زَ کی ی ِ / ی َ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن حسن بن علی بن ابی طالب ، مکنی به ابوعبداﷲ و ملقب و مشهور به نفس زکیه ، از مردم مدینه و از اصحاب حضرت امام صادق بود و در عهد آن حضرت دعوی امامت کرد و به سال <span class="hl" dir="ltr
ابراهیم بن عبدالغتنامه دهخداابراهیم بن عبدا. [اِ م ِ ن ِ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) ابن حسن بن علی علیهماالسلام . با برادر خود محمد معروف به نفس زکیه در ابتدای دولت بنی عباس دعوی خلافت داشتند و منصور عباسی پیش از آنکه خلافت در خاندان آل ِعباس مستقر شود با محمد بیعت کرده بود. چون کار عباسیان سامان یافت و منص
دیسقوریدوسلغتنامه دهخدادیسقوریدوس . (اِخ ) پدانیوس . دیوسکوریدس . طبیب یونانی که در قرن اول میلادی بوده و تألیفات چنددر ادویه ٔ نباتی دارد. (از ناظم الاطباء). در مآخذ اسلامی دیسقوریدوس یا دیاسقوریدوس یا ذیاسقوریذوس طبیب و گیاهشناس و داروشناس معروف یونانی است و ابن الندیم وی را از مفسرین کتب بقراط
مهدویتلغتنامه دهخدامهدویت . [ م َ دَ وی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) مهدی (امام منتظر) بودن . طبق معتقدات مذهب شیعه ٔ امامی و نیز برطبق روایات بسیاری که در کتابهای اهل سنت و جماعت آمده است ، در آخرالزمان مهدی از آل محمد ظهور خواهد کرد. در میان احادیث نبوی ، این حدیث دیده می شود که «اگر فقط یک روز
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن سعیدبن عبدالرحمان بن زیادبن عبداﷲبن زیادبن عجلان . مکنی به ابن عقده . کنیتش ابوالعباس است از حفاظ احادیث و ضباط اخبار بود در میان متقدمین علماء بکثرت روایات و انتقاد اسناد و معرفت رجال و رواج سنن امتیازی کامل و اختصاصی تمام دارد برخی او را ا
نفسلغتنامه دهخدانفس . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) سخن دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : کتب کتاباً نفسا؛طویلاً. (منتهی الارب ). || جرعه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : اکرع فی الاناء نفساً او نفسین ؛ای جرعة او جرعتین . || سیرابی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): شراب ذونفس ؛ شر
درازنفسلغتنامه دهخدادرازنفس . [ دِ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه نفسی دراز دارد. || کنایه از پرگوی و پرحرف . (برهان ). بسیار حرف زن . (لغت محلی شوشتر خطی ). پرگو. بسیارسخن . روده دراز. پرروده . پرچانه . وراج . مکثار.
درنفسلغتنامه دهخدادرنفس . [ دَ ن َ ف َ ] (ق مرکب ) درزمان . فی الحال . (شرفنامه ٔ منیری ). درحال . دردم . درلحظه . (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ . دردم . آناً : نبردند پیشش مهمات کس که مقصود حاصل نشد در نفس . سعدی .نبینی که آتش زبا
حدیث نفسلغتنامه دهخداحدیث نفس . [ ح َ ث ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) با خویشتن گفتن . سخن با خویش گفتن . به خود گفتن . تزکین .
تازه نفسلغتنامه دهخداتازه نفس . [ زَ / زِ ن َ ف َ ](ص مرکب ) تازه دم . کسی که تازه وارد کاری شده و هنوزخسته نشده است . (فرهنگ نظام ): لشکری بزرگ و تازه نفس بمیدان فرستادند. اسبانی تازه نفس . قشونی تازه نفس .