نفضلغتنامه دهخدانفض . [ ن َ ] (ع مص ) افشاندن . (غیاث اللغات ). بیفشاندن جامه . (زوزنی ). برفشاندن جامه و درخت را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). فشاندن درخت و جامه . (از بحرالجواهر). برفشاندن و تکان دادن جامه را تا گرد و غبارش زایل شود. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). تکان دادن درخت را
نفضلغتنامه دهخدانفض . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) برگ و میوه ٔ زیر درخت افتاده ، یا آن که از فشاندن افتد. (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دانه ٔ انگور که بعض آن در بعض گرفته باشند . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). دانه های انگور به هم چسبیده . (ناظم الاطباء)
نفضلغتنامه دهخدانفض . [ ن ِ ] (ع اِ) پشکل زنبور یا کرم مرده ٔ آن که در جای شهد افتاده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). فضله ٔ کبت یا کبت مرده ای که درشان افتاده باشد. (ناظم الاطباء). || انگبین کرم افتاده که بدان خانه ٔ زنبوران را مع آس آلایند تا زنبور در آن درآید و انگبین سازد . (از منتهی ال
نفضفرهنگ فارسی عمید۱. تکان دادن جامه یا شاخۀ درخت.۲. نگریستن به مکان تا آنچه را که در آن است خوب بشناسد.
نفثلغتنامه دهخدانفث . [ ن َ ] (ع مص ) دردمیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دمیدن . پف کردن . فوت کردن . (یادداشت مؤلف ). فی اللغة شبیهة بالنفح ، و یقال هو نفح بلاریق . (بحر الجواهر) (ی
نفتلغتنامه دهخدانفت . [ ن َ ] (اِ) در اوستا: نپته (تر. نمناک )،هندی باستان : نبه ، نبهته (شکافتن ، ترکیدن )، هوبشمان گوید: اسم مفعول از ریشه ٔ نبه در اوستا نبد آمده ، که نظایر متعدد دارد. اسم مفعول مختوم به ته ، نپته است . (قیاس شود با بسته = سانسکریت بدهه و غیره ) . دلیلی نیست که آن را از ر
نفتلغتنامه دهخدانفت . [ ن َ ] (ع مص ) خشمگین گردیدن یا برآماسیدن از خشم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غضبناک شدن . (از متن اللغة). نفتان . (منتهی الارب ) (متن اللغة). نفاة. نفیت . (متن اللغة). || جوشیدن دیگ . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). نفتان . نفیت . (متن اللغة) (اقرب
نفذلغتنامه دهخدانفذ. [ ن َ ف َ ] (ع اِمص ) نفاذ. روانی چیزی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). انفاذ. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (ناظم الاطباء). روانی . اجرا. (ناظم الاطباء). اسم است از انفاذ. (از متن اللغة). نفوذ. (ناظم الاطباء). گویند: طعنة لها نفذ؛ ای طعنة نافذة. امر بنفذه ؛ ای بانفاذه .
نفضاءلغتنامه دهخدانفضاء. [ ن ُف َ ] (ع اِ) لرزه ٔ تب . (منتهی الارب ) (از متن اللغة)(از اقرب الموارد). نُفَضَة. نُفضَة. (متن اللغة). || باران که بجائی رسد و بجائی نرسد. (منتهی الارب ). بارانی که در جائی بارد دون جائی . (ناظم الاطباء). نُفضَة. (ناظم الاطباء). رجوع به نفضة شود.
نفضةلغتنامه دهخدانفضة. [ ن َ ف َ ض َ ] (ع اِ) گروهی که به تجسس دشمن و خوف فرستند هر جانبی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جماعتی که ایشان را به تجسس به اطراف فرستند تا ببینند در آنجا دشمنی یا خوفی هست یا نه . (از تاج العروس ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). گروهی که راه از جاسوس و جز او پاک دا
نفضةلغتنامه دهخدانفضة. [ ن ُ ض َ ] (ع اِ) لرزه ٔ تب . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از مهذب الاسماء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). نُفَضَه . (منتهی الارب ) (متن اللغة) (اقرب الموارد). نفضاء. (متن اللغة). || باران که بجائی رسد و بجائی نرسد. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).<
نفضیلغتنامه دهخدانفضی . [ ن َ ف َ ضا / ن ِ ف ِض ْ ضا ] (ع اِ) جنبش . لرزه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حرکت . رعده . (از اقرب الموارد). نفیضی . (منتهی الارب ).
نفضةلغتنامه دهخدانفضة. [ ن ُ ف َ ض َ ] (ع اِ) نُفضَة. لرزه ٔ تب . (از منتهی الارب ). رجوع به نُفضَة شود.
نفوضلغتنامه دهخدانفوض . [ ن ُ ] (ع مص ) به شدن از بیماری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || نَفض . رجوع به نفض شود.
نفیضیلغتنامه دهخدانفیضی . [ ن ِف ْ فی ضا ] (ع اِ) جنبش . لرزه . (منتهی الارب ). حرکة. رعدة. نِفِضی ّ̍. (اقرب الموارد). || (مص ) نفض . (ناظم الاطباء).
نفاضلغتنامه دهخدانفاض . [ ن ِ ] (ع اِ) نوعی از ازار طفلان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). ج ، نُفُض . || جامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة). یقال : ما علیه نفاض ؛ ای شی ٔ من الثیاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گستردنی است که بر آن برگ سمر و ما
تکان دادنلغتنامه دهخداتکان دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) از جای خود حرکت دادن و راندن و لرزانیدن وجنبانیدن . (ناظم الاطباء). || جنبانیدن چنانکه دوای مایع را در شیشه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || به زیر و بالا بسختی و شدت پیاپی حرکت دادن ، چنانکه فرش قالین را برای فروریزانیدن گرد انباشته ٔ درون تا
لرزانیدنلغتنامه دهخدالرزانیدن . [ ل َ دَ ] (مص ) ارعاد. (تاج المصادر). ترعیش . (زوزنی ). ارعاش .(منتهی الارب ). ارجاد. (تاج المصادر). نفض . فشاندن . افشاندن . تلتلة. (منتهی الارب ). قرقفة. (منتهی الارب ).شیبانیدن . (برهان ). شیوانیدن . لرزاندن : دست کو لرزان بود از ارت
نفضاءلغتنامه دهخدانفضاء. [ ن ُف َ ] (ع اِ) لرزه ٔ تب . (منتهی الارب ) (از متن اللغة)(از اقرب الموارد). نُفَضَة. نُفضَة. (متن اللغة). || باران که بجائی رسد و بجائی نرسد. (منتهی الارب ). بارانی که در جائی بارد دون جائی . (ناظم الاطباء). نُفضَة. (ناظم الاطباء). رجوع به نفضة شود.
نفضةلغتنامه دهخدانفضة. [ ن َ ف َ ض َ ] (ع اِ) گروهی که به تجسس دشمن و خوف فرستند هر جانبی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جماعتی که ایشان را به تجسس به اطراف فرستند تا ببینند در آنجا دشمنی یا خوفی هست یا نه . (از تاج العروس ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). گروهی که راه از جاسوس و جز او پاک دا
نفضةلغتنامه دهخدانفضة. [ ن ُ ض َ ] (ع اِ) لرزه ٔ تب . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از مهذب الاسماء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). نُفَضَه . (منتهی الارب ) (متن اللغة) (اقرب الموارد). نفضاء. (متن اللغة). || باران که بجائی رسد و بجائی نرسد. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).<
نفضیلغتنامه دهخدانفضی . [ ن َ ف َ ضا / ن ِ ف ِض ْ ضا ] (ع اِ) جنبش . لرزه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حرکت . رعده . (از اقرب الموارد). نفیضی . (منتهی الارب ).
نفضةلغتنامه دهخدانفضة. [ ن ُ ف َ ض َ ] (ع اِ) نُفضَة. لرزه ٔ تب . (از منتهی الارب ). رجوع به نُفضَة شود.
متنفضلغتنامه دهخدامتنفض . [ م ُ ت َ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) آن که بیندجای را تا بشناسد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که می نگرد جایی را تا بشناسد هر چه در وی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنفض شود.
مستنفضلغتنامه دهخدامستنفض . [ م ُ ت َ ف ِ ] (ع ص ) پاک کننده ٔ ذکر ازبول باقی مانده . (از منتهی الارب ). استنجاکننده . (از اقرب الموارد). || برآورنده ٔ چیزی . (از منتهی الارب ). || آنکه جماعتی را برای تفحص دشمن می فرستد. (ناظم الاطباء). رجوع به استنفاض شود.
منفضلغتنامه دهخدامنفض . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) بادبیزن و هرچه به وی افشانده شود. (منتهی الارب ). بادبیزن و هرچه بدان چیزی را برافشانند و بر باد دهند. (ناظم الاطباء). مِنسَف . || منفاض . (اقرب الموارد). رجوع به منفاض معنی دوم شود.
منفضلغتنامه دهخدامنفض . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) قوم درویش گردیده و ستورمرده و بی توشه . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گروه درویش شده . (ناظم الاطباء). رجوع به انفاض شود.
اعضاءالنفضلغتنامه دهخدااعضاءالنفض . [ اَ ئُن ْن َ ] (ع اِمرکب ) آنها عبارتند از: امعاء و کلیه و مثانه و قضیب و فم الرحم و مقعدة. (از بحر الجواهر).