نقارلغتنامه دهخدانقار. [ ن َق ْ قا ] (اِخ ) حسن بن داودبن حسن بن عون بن منذربن صبیح قرشی اموی کوفی ، مکنی به ابوعلی ، معروف به نقار از نحویون و قاریان قرن چهارم هجری قمری است ، و کتابی در اصول نحو و کتابی در مخارج حروف تصنیف کرده و به سال 352 هَ . ق . درگذشته
نقارلغتنامه دهخدانقار. [ ن َق ْ قا ] (ع ص ) کنده گر. (مهذب الاسماء). که بر سنگ یا چوب کنده گری کند و آنکه روی رکاب یا لجام اسب نقاشی کند. که حرفه اش نقارة است . (از اقرب الموارد). || آسیازن . (یادداشت مؤلف ). الذی ینقر الرحا؛ که سنگ آسیاب تراشد. (متن اللغة). || کسی که گل و برگ و صورتهای دیگر
نقارلغتنامه دهخدانقار. [ ن ِ ] (ع اِ) کینه . عناد. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). گفت و شنود و اختلاف و نزاع و دشمنی و کدورت . (ناظم الاطباء). ستیز. کدورت . آزردگی . نزاع . جدال . کشمکش : خود نقیریست کل عالم و تودر نقار از پی نقیر مباش . س
نقارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که روی سنگ یا چوب کندهکاری و نقاشی میکند.۲. [قدیمی] کنجکاو در امور و اخبار.۳. کسی که دف یا دهل میزند.
گنکارلغتنامه دهخداگنکار. [ گ ُ ] (اِ) ماری را گویند که تازه پوست افکنده باشد. (برهان ) (آنندراج ) : از گفتن نیک وز نکویی گنگ است و برهنه همچو گنکار.شهاب الدین عبدالرحمن (از رشیدی ).
پنکارلغتنامه دهخداپنکار. [ پ ِ ] (اِ) غرور و خودبینی . (آنندراج ). و ظاهراً از مجعولات شعوری است . (ج 1 ص 257
نیکیارفرهنگ نامها(تلفظ: nikiyār) (نیک + یار (پسوند دارندگی)) ، دارای صفات خوبی و نیکی ، صالح و شایسته ، خوب و نیکو.
حسن نقارلغتنامه دهخداحسن نقار. [ ح َ س َ ن ِ ن َق ْ قا ] (اِخ ) ابن داودبن حسن قرشی کوفی مقری مکنی به ابوعلی که درکوفه 352 هَ . ق . درگذشت . او راست : «اصول النحو» و «قراءة الاعشی » و «اللغة». (هدیة العارفین ج 1 ص <span class="hl
نقارةلغتنامه دهخدانقارة. [ ن ُ رَ ] (ع اِ) آن قدر که مرغ به یک منقار زدن برچیند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
نقاریلغتنامه دهخدانقاری . [ ن َق ْ قا ] (حامص ) کنده گری . کنداگری . (یادداشت مؤلف ). عمل نقار. || (اِ) آلتی فلزین برای گچ بری و عامه آن را نقالی گویند و آن بر دو گونه است نقاری ریز و نقاری درشت . (یادداشت مؤلف ).
نقارچیلغتنامه دهخدانقارچی . [ ن َ / ن َق ْ قا رَ / رِ ] (ص مرکب ) نوبت نواز. (آنندراج ). کسی که نقاره می زند. (ناظم الاطباء). نقاره چی : مه نقارچی من به شهر شهرت اوست گذشت نوبت خوبان عصر و نوبت ا
نقارخانهلغتنامه دهخدانقارخانه . [ ن َ قا / ن َق ْ قان َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جائی که در آن نوبت نوازند. (آنندراج ). جائی که در آن روزی دو مرتبه نوبت می زنند. (ناظم الاطباء). نقاره خانه . رجوع به نقاره خانه شود.
نقارةلغتنامه دهخدانقارة. [ ن َق ْ قا رَ ] (ع ص ) تأنیث نقار است . (از اقرب الموارد). رجوع به نَقّار شود. || (اِ) آن آهن که بدان نقش کند زرگر. (مهذب الاسماء). آن آهن که بدان کنده گری کنند. (یادداشت مؤلف ).
نقارةلغتنامه دهخدانقارة. [ ن ُ رَ ] (ع اِ) آن قدر که مرغ به یک منقار زدن برچیند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
نقاریلغتنامه دهخدانقاری . [ ن َق ْ قا ] (حامص ) کنده گری . کنداگری . (یادداشت مؤلف ). عمل نقار. || (اِ) آلتی فلزین برای گچ بری و عامه آن را نقالی گویند و آن بر دو گونه است نقاری ریز و نقاری درشت . (یادداشت مؤلف ).
نقارچیلغتنامه دهخدانقارچی . [ ن َ / ن َق ْ قا رَ / رِ ] (ص مرکب ) نوبت نواز. (آنندراج ). کسی که نقاره می زند. (ناظم الاطباء). نقاره چی : مه نقارچی من به شهر شهرت اوست گذشت نوبت خوبان عصر و نوبت ا
نقارخانهلغتنامه دهخدانقارخانه . [ ن َ قا / ن َق ْ قان َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جائی که در آن نوبت نوازند. (آنندراج ). جائی که در آن روزی دو مرتبه نوبت می زنند. (ناظم الاطباء). نقاره خانه . رجوع به نقاره خانه شود.
نقاره زدنلغتنامه دهخدانقاره زدن . [ ن َ / ن َق ْ قا رَ / رِ زَ دَ ] (مص مرکب ) نقاره نواختن . طبل زدن .
حسن نقارلغتنامه دهخداحسن نقار. [ ح َ س َ ن ِ ن َق ْ قا ] (اِخ ) ابن داودبن حسن قرشی کوفی مقری مکنی به ابوعلی که درکوفه 352 هَ . ق . درگذشت . او راست : «اصول النحو» و «قراءة الاعشی » و «اللغة». (هدیة العارفین ج 1 ص <span class="hl
شنقارلغتنامه دهخداشنقار. [ ش ُ ] (اِ) شنغار. سنقر. بمعنی شنغار است که جانور سیاه چشم شبیه به چرغ باشد و سلاطین شکار فرمایند. (برهان ). نام طائر شکاری سفیدرنگ برابر با عقاب لیکن در قوت از عقاب زیاده و بسیار کمیاب است و این لفظ ترکی است و در رسم الخط ترکی شونقار نویسند. (از غیاث اللغات ) (آنندرا
شنقارلغتنامه دهخداشنقار. [ ش ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه . سکنه ٔ آن 98 تن . آب آن از کدارچای . محصول آن غلات ، چغندر،توتون و حبوبات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).