نقطلغتنامه دهخدانقط. [ ن َ ] (ع مص ) نقط زدن . (تاج المصادر بیهقی ). نقط برزدن . (زوزنی ). خجک زدن حرف را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). نقطه گذاشتن حرف را. (از ناظم الاطباء). نقطه گذاری کردن .
نقطلغتنامه دهخدانقط. [ ن ُ ق َ ] (ع اِ) ج ِ نقطه . رجوع به نقطه شود : برگرد رخش بر نقطی چند ز بسدو اندر دم او سبز جلیلی ز زمرد. منوچهری .تا حرف بی نقط بود و حرف بانقطتا خط مستوی بود و خط منحنی . منوچهری .
نقدلغتنامه دهخدانقد. [ ن َ ] (ع ص ، اِ) آن چه در حال داده شود. خلاف نسیه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مال حاضر. (دهار). پول حاضر و آماده . پیشدست . وجه حاضر. قیمت حاضر. (ناظم الاطباء). مقابل نسیه . (اقرب الموارد) (متن اللغة). حاضر معجل . (متن اللغة). دستادست . پیشادست . دستی .
نقتلغتنامه دهخدانقت . [ ن َ ] (ع مص ) مغز بیرون آوردن از استخوان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مغز از استخوان بیرون کردن . (تاج المصادر بیهقی ). مغز استخوان را بیرون آوردن . (از اقرب الموارد). لغتی است در نقو. (از منتهی الارب ).
نقثلغتنامه دهخدانقث . [ ن َ ] (ع مص ) شتابی کردن .(از منتهی الارب ) (آنندراج ). شتابی کردن در رفتار و کار. (از ناظم الاطباء). در راه رفتن یا در کار شتاب کردن . (از اقرب الموارد). || به سخن کسی را رنجانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخن آمیخته گفتن .(ا
نقدلغتنامه دهخدانقد. [ ن َ ق َ ] (ع اِ) نوعی گوسپند کوتاه دست و پای زشتروی که آن را کتک گویند. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). گوسفند خرد. (مهذب الاسماء). واحد آن نَقَدَة است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، نقاد، نقادة. منه المثل : اذل من النقد. (از اقرب الموارد). || سفلةالناس . (المنج
نقطه نقطهلغتنامه دهخدانقطه نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ ] (ص مرکب ) خال خال . پر خال و نقط : گر ز نصرت نه حامله است چرانقطه نقطه است پیکر تیغش . خاقانی .- <span clas
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) <sp
نقاطلغتنامه دهخدانقاط. [ ن َق ْ قا ] (ع ص ) نقطه گذارنده ٔ بر حرف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه کراسه را نقط زند. (مهذب الاسماء). نقطه زن . نقطه کننده . (فرهنگ خطی ). نقطه نهنده .
نقاطلغتنامه دهخدانقاط. [ ن ِ ] (ع اِ) ج ِ نقطه . رجوع به نقطه شود. || قطعات پراکنده : نقاط من الکلام و نقط؛القطع المتفرقة منها. (منتهی الارب ). || نواحی . مناطق . مواضع: نقاط گرمسیر، نقاط سوق الجیشی .
انمجاجلغتنامه دهخداانمجاج . [ اِ م ِ ] (ع مص ) چکیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ترشش : انمجت نقط من القلم ؛ ای ترششت . (از ناظم الاطباء). پاشیده شدن مداد از قلم . (تاج المصادر بیهقی ). چکیدن مداد از قلم . (آنندراج ).
بدخوانلغتنامه دهخدابدخوان . [ ب َ خوا / خا ] (ن مف مرکب ) خطی که خوب خوانده نشود. (آنندراج ) : جوهر از تیغ زبان شد ریخت تا دندان مراگفتگو شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا.محمدرفیع واعظ (از آنندراج ).
میم کردنلغتنامه دهخدامیم کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به شکل «م » درآوردن . دهان تنگ را از هم گشودن . لبها را به شکرخنده گشودن : بخنده عقیقین نقط میم کردشباهنگ در میم دو نیم کرد.اسدی (گرشاسب نامه ص 29 متن و حا
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) <sp
نقطه گهلغتنامه دهخدانقطه گه . [ ن ُ طَ / طِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) نقطه گاه . محل توجه مردم و مرکز هرچیز : نقطه گه خانه ٔ رحمت توئی خامه بر نقطه ٔ زحمت توئی .نظامی .
نقطه نقطهلغتنامه دهخدانقطه نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ ] (ص مرکب ) خال خال . پر خال و نقط : گر ز نصرت نه حامله است چرانقطه نقطه است پیکر تیغش . خاقانی .- <span clas
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، در 16هزارگزی مشرق کبودگنبد، در دره ٔ گرمسیری واقع است و 184 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غلات و کنجد، شغل اهالی زراعت و ما
نقطه بندیلغتنامه دهخدانقطه بندی . [ ن ُ طِب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان زنجان ، در 9هزارگزی جنوب شرقی زنجان ، در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 313 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات ، محصولش غلات و سی
حنقطلغتنامه دهخداحنقط. [ ح َ ق َ ] (ع اِ) نوعی از مرغان است یا دراج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
چشم منقطلغتنامه دهخداچشم منقط. [ چ َ / چ ِ م ِ م ُ ن َق ْ ق َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ). چشم منقوط. (آنندراج ). رجوع به چشم منقوط شود.
منقطلغتنامه دهخدامنقط. [ م ُ ن َق ْ ق َ ] (ع ص ) نقطه گذارده و منقوط. || نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه . نقطه نقطه . خال خال . خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها : گر ماه در لباس کبود منقط است تو شاه در قبای نسیج مغرقی . <p class="aut
تنقطلغتنامه دهخداتنقط. [ ت َ ن َق ْ ق ُ ] (ع مص ) خجک دار گردیدن جای از گیاه پاره ها. || اندک اندک اخذ کردن خبر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس : تنقطت الخُبزَ؛ اکلته ُ نقطةً؛ ای شیئاً شیئاً. (از اقرب الموارد).
منقطدیکشنری عربی به فارسیخالخال کردن , چيزي با نقاط رنگارنگ , حيواني که بدنش خالخال باشد , خال , لکه , ابري , ابرش