نمولغتنامه دهخدانمو. [ ن ُ م ُوو ] (ع مص ) بالیدن . (غیاث اللغات ). افزون شدن . گوالیدن . (ناظم الاطباء). زیاد شدن . بسیار شدن . (از اقرب الموارد). بالا کردن . رستن . برآمدن . (یادداشت مؤلف ). || افزون گردیدن سیاهی یا سرخی خضاب . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نسبت کردن حدیث را به
نمولغتنامه دهخدانمو. [ ن َم ْوْ ] (ع مص ) اسناد دادن و برداشتن حدیث را به سوی کسی . (از ناظم الاطباء). نَمْی . (متن اللغة). رجوع به نَمْی شود. || نسبت دادن کسی را به پدرش . (از ناظم الاطباء).
نمودیکشنری عربی به فارسیافزايش , رشد پيوسته , بهم پيوستگي , اتحاد , يک پارچگي , افزايش بهاي اموال , افزايش ميزان ارث , رشد , نمود , روش , ترقي , پيشرفت , گوشت زيادي , تومور , چيز زاءد , نتيجه , اثر , حاصل
نمولغتنامه دهخدانمو. [ ن ُ ] (از ع ، اِمص ) نُمُوّ. رشد. بالش . پرورش : آب عذب دین همی جوشد از اوطالبان را زآن حیات است و نمو. مولوی .رجوع به نُمُوّ شود.
نیمولغتنامه دهخدانیمو. (اِ) سنگی که در مراره ٔ گاو پدید می آید. (ناظم الاطباء). || هر سنگ فادزهری که از دیگر حیوانات بیرون می آورند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 404 شود.
نم نمولغتنامه دهخدانم نمو. [ ن َ ن َ ] (ص نسبی ) در تداول ، چشم نم نمو؛ چشمی که به علت بیماری آب از آن تراود. اعمش . (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
نمو یافتنلغتنامه دهخدانمو یافتن . [ ن ُ م ُوو / م ُوْ ت َ ] (مص مرکب ) رشد کردن . بالیدن . برآمدن . بالا آمدن . پرورش یافتن : این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو یافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 255). بر آن ا
نمونهلغتنامه دهخدانمونه . [ ن ُ / ن ِ مو ن َ / ن ِ ] (اِ) نمودار. (اوبهی ) (از غیاث اللغات ). انموذج معرب آن است . (انجمن آرا). نمویه . جزء کوچک و مقدار اندک از هر چیزی که بدان می نمایانند همه ٔ آن چیز را و هر چیزی که به وسیله
نمودلغتنامه دهخدانمود.[ ن ُ / ن ِ ] (مص مرخم ، اِمص ، اِ) نمایش . (ناظم الاطباء). ظهور. (یادداشت مؤلف ). تجلی . جلوه . اسم مصدر است از نمودن : اگرچه هیچ چیزی را نهی قایم به ذات خودپس آمد نفس وحدت را نمود مثل در الاّ. <p cl
نموداریلغتنامه دهخدانموداری . [ ن ُ / ن ِ ] (حامص ) آشکاری . هویدائی . ظهور. بروز. آشکار شدن یا بودن . || اشتهار. (از ناظم الاطباء). || (ص نسبی ) نمونه ای .برسبیل شاهد و مثال : و امثله نموداری و رموز و اشارات او پسندیده داشت . (سندبادنامه
نمونهلغتنامه دهخدانمونه . [ ن ُ / ن ِ مو ن َ / ن ِ ] (اِ) نمودار. (اوبهی ) (از غیاث اللغات ). انموذج معرب آن است . (انجمن آرا). نمویه . جزء کوچک و مقدار اندک از هر چیزی که بدان می نمایانند همه ٔ آن چیز را و هر چیزی که به وسیله
نمود داشتنلغتنامه دهخدانمود داشتن . [ ن ُ / ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) اثر داشتن . مؤثر بودن . (یادداشت مؤلف ). || جلوه داشتن . جالب توجه بودن . نظرگیر بودن . (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
نمو یافتنلغتنامه دهخدانمو یافتن . [ ن ُ م ُوو / م ُوْ ت َ ] (مص مرکب ) رشد کردن . بالیدن . برآمدن . بالا آمدن . پرورش یافتن : این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو یافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 255). بر آن ا
نمود کردنلغتنامه دهخدانمود کردن . [ ن ُ / ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اثر کردن . (یادداشت مؤلف ). به نظر آمدن : روزه به من نمود نمی کند. آن چند لحظه به قدر یک سال برای من نمود کرد. (یادداشت مؤلف ). || جلوه کردن . جلب توجه کردن . در نظر دیگران آمدن :
خورنمولغتنامه دهخداخورنمو. [ خوَرْ / خُرْ ن َ ] (اِخ ) ناحیتی است واقع در قاینات و در ده فرسنگی آن معدن مس است . (یادداشت بخط مؤلف ).
کهنمولغتنامه دهخداکهنمو. [ ک َ ن َ ] (اِخ ) دهی از حومه ٔ بخش اسکو است که در شهرستان تبریز واقع است و 1151 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
نم نمولغتنامه دهخدانم نمو. [ ن َ ن َ ] (ص نسبی ) در تداول ، چشم نم نمو؛ چشمی که به علت بیماری آب از آن تراود. اعمش . (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
تینمولغتنامه دهخداتینمو. [ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دینور است که در بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاهان واقع است و 456 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).