نموکلغتنامه دهخدانموک . [ ن َ ] (اِ) نشانه ٔ تیر. هدف . (از برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف تموک است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به تموک شود. || (ص ) نمور. (فرهنگ فارسی معین ). نم دار. پرنم . بر اثر رطوبت بوی ِ نا گرفته .
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوعون . عسجر. (منتهی الارب ). ابوصابر. ابوالمطیب . (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که در غذا کنند. نمک طعام <sp
نماکلغتنامه دهخدانماک . [ ن َ ] (اِ) نمک . (انجمن آرا) (از رشیدی ) (آنندراج ).- بی نماک ؛ بی ملاحت . (فرهنگ فارسی معین ) : چو سالت شد ای خواجه بر شست پاک می و جام و آرام شد بی نماک . فردوسی .|| رواج و ر
مرطوبفرهنگ مترادف و متضاد۱. تر، خیس، نم، نمدار، نمسار، نمگین، نمناک، نمور، نموک ۲. شرجی ≠ بینم، خشک، یابس
نمورلغتنامه دهخدانمور. [ ن َ ] (ص مرکب ) بسیارنم . نمگین . || بوی نمور؛ بوی نم چنانکه درزیرزمین های مرطوب و نان و آرد مانده در رطوبت و کپره زده . از نم به معنی ندا و «َ-ور» به معنی دارنده و «َ-ور» از قبیل گنجور و رنجور و دستور. (از یادداشت مؤلف ). || جای نم دار. (از یادداشت مؤلف ). نمناک .
غرضلغتنامه دهخداغرض . [ غ َ رَ ] (ع مص ) تافتگی و اندوهناکی . به ستوه آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): غرضه منه ؛ ضجر منه و مل َّ. یقال : غرض بالمقام . (اقرب الموارد). تنگ دل شدن و ستوه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). دلتنگ و ملول شدن . || شوق . آرزومند گردیدن . یقال : غرضت الیه ؛ ای اشتقت . (م