نوش بادلغتنامه دهخدانوش باد. (اِ مرکب ) نوائی از موسیقی . (رشیدی ). نام پرده ای است از نوای چکاوک . نوش باده . (جهانگیری ) (از برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ).
نوش بادلغتنامه دهخدانوش باد. (فعل دعایی ) دعائی است نوشنده را. (یادداشت مؤلف ). گوارا باد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). عبارتی که در بزم باده ، ساقی و هم پیالگان در پاسخ آنکه جام برگیرد و «به سلامتی » گوید و بنوشد، گویند. نظیر: نوش جان ! نوش ! سازگار وجود! گوارای وجود! :
نوش نوشلغتنامه دهخدانوش نوش . (اِ مرکب ) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش : نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های . منوچهری .ساقی غم که جام جام دهدعمر درنوش نوش می بشود. خاقانی
نوزلغتنامه دهخدانوز. (ق ) مخفف هنوز. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). نس . نز. (یادداشت مؤلف ). هنوز. تاکنون . تا حال . تا به اکنون . تا به حال : نوز نامرده ای شگفتی کارراست با مردگان یگونه شدیم . کسائی (از یادداشت مو
نوزلغتنامه دهخدانوز. [ ن َ / نُو ] (ص ) به لغت خوارزمیان ، نو. جدید. (یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت ).
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
نوشین بادهلغتنامه دهخدانوشین باده . [ شیم ْ دَ / دِ ] (اِخ ) نام نوائی از موسیقی از مخترعات باربد. (جهانگیری ). لحن بیست وهشتم است از سی لحن باربد و نام نوائی است از موسیقی . (برهان قاطع). در فهرستی که نظامی در خسرو و شیرین برای سی ویک لحن باربدی آورده لحن بیست وچه
نوشین بادهفرهنگ فارسی عمیداز الحان سیگانۀ باربد: ◻︎ چو نوشینباده را در پرده بستی / خمار بادۀ نوشین شکستی (نظامی۱۴: ۱۸۰).
شاد بادلغتنامه دهخداشاد باد. (اِ مرکب ) نام پرده ای است از موسیقی . (فرهنگ جهانگیری ) : دو خانه نوای چکاوک زنیم یکی شاد باد و دگر نوش باد.حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری ).
نوشانوشلغتنامه دهخدانوشانوش . (اِ مرکب ) نوش نوش . نوش باد نوش باد! نوش بادی که باده گساران در بزم می هنگام جام برگرفتن یکدیگر را گویند : صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی . نظامی .پیاپی شد غزل های عراقی برآمد بانگ ن
نوشخورلغتنامه دهخدانوشخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) نوشخوار. شادخوار. رجوع به نوشخوار شود. || (اِ مرکب ) نوشخورد. شراب گوارا : بدو گفت شادان زی و نوشخوربیاور مخار اندر این کار سر. فردوسی .|| نام ر
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
نوشلغتنامه دهخدانوش . (اِخ ) از پارسی گویان قرن سیزدهم هجری هندوستان است . او راست :ز کشتگان غمت جابه جا نشان باقی است گذشت قافله و گرد کاروان باقی است تنم به خاک برابر شد و هنوز هوس به دیدن رخ زیبات همچنان باقی است .(از صبح گلشن ص 561) (
نوشلغتنامه دهخدانوش . [ ن َ ] (ع مص ) فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی )(زوزنی ). گرفتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی را گرفتن و بر سر و ریش وی آویختن . (ناظم الاطباء). || طلب کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). جستن . || رفتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مشی . (اقرب الموارد). || به شت
دانوشلغتنامه دهخدادانوش . (اِخ ) نام مردی که عذرا را فروخت و عذرا نام معشوقه ٔ وامق است و داستان این دو عاشق و معشوق را عنصری بنظم کشیده بوده است منتهی از مجموع آن جز ابیاتی بشاهد لغات در فرهنگها بجای نمانده است : گذشته بر او بر بسی کام و دام یکی تیزپائی و دانوش
دختر نوشلغتنامه دهخدادختر نوش . [ دُ ت َ رِ ] (اِخ ) بنت الهنی ٔ.دختر لقیطبن زرارة، که پدرش وی را بنام دختر کسری نامید و عرب از آن پس این نام را بتعریب دختنوس و دخدنوس بر دختران خود نهاده اند. (از المعرب جوالیقی ).
دخت نوشلغتنامه دهخدادخت نوش . [ دُ ] (اِخ ) نام دختر کسری انوشیروان . اصل آن دخترنوش است معرب آن دختنوس و دخدنوس میباشد. (از قاموس ). رجوع به دختنوس شود.
دخترنوشلغتنامه دهخدادخترنوش . [ دُ ت َ ] (اِخ ) نام دختر کسری انوشیروان . رجوع به دخت نوش و دختنوس شود.
دردنوشلغتنامه دهخدادردنوش . [ دُ ] (نف مرکب ) دُردنوشنده . نوشنده ٔ درد. دردآشام . دردی خوار. آنکه جام شراب را تا ته می نوشد. (ناظم الاطباء) : ساقی که جامت از می صافی تهی مبادچشم عنایتی به من دردنوش کن . حافظ.در این صوفی وشان دردی ند