نوشادلغتنامه دهخدانوشاد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، در 7هزارگزی جنوب غربی حسن آبادسوگند، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه ، محصولش غلات و لبنیات و انگو
نوشادلغتنامه دهخدانوشاد. [ ن َ ] (اِخ ) نام شهری است به خوبرویان منسوب . (رشیدی ) (جهانگیری ). نام شهری است حسن خیز، و بدین سبب منسوب به خوبان شده است . (برهان قاطع) (از غیاث اللغات ). نام شهری که به کثرت خوبرویان ترک معروف و مشهور است . (انجمن آرا) (آنندراج ). شعرای فارسی به خصوص قدمای ایشان
نوشادفرهنگ نامها(تلفظ: nušād) (به مجاز) جوان نورستهی شاداب (دختر) ؛ نام شهر یا موضعی که خوبرویان در آن بسیار بودهاند .
نیوسادلغتنامه دهخدانیوساد. (ص ) پاینده . بی زوال . (برهان قاطع) (انجمن آرا). ظاهراً از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است .
نوسودلغتنامه دهخدانوسود. [ ن َ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان اورامان لهون از بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج ، در 48 هزارگزی شمال غربی پاوه و 3 هزارگزی خط مرزی ایران و عراق ، در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و <span class="hl" d
نوشتلغتنامه دهخدانوشت . (اِ) جرعه . آشام . || (نف مرخم ) نوشنده .آشامنده . (ناظم الاطباء).نوش . (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا) : گاهی امیر صومعه گاهی اسیر بتکده گه رند دردی نوشتم گه شیخ و گه صوفیستم .؟ (از جهانگیری ).
نوشتلغتنامه دهخدانوشت . [ ن َ وَ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم است از نَوَشتن به معنی درپیچیدن و درنوردیدن . رجوع به نَوَشتن شود.
نوشادرلغتنامه دهخدانوشادر. [ دُ ] (اِ) نشادر. ملحی است جامد و متبلور و بی رنگ وبو که از ترکیب جوهر نمک (اسید کلریدریک ) و آمونیاک به دست می آید و نام علمیش کلرور آمونیوم است . طعم آن زننده است و در آب گرم به خوبی حل میشود. در سفیدگری و لحیم کاری مورد استعمال دارد ودر صنایع مختلف و پزشکی نیز از
آب نوشادریلغتنامه دهخداآب نوشادری . [ ب ِ دُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آب معدنی که در آن بطبع نوشادر باشد.
آهک نوشادرلغتنامه دهخداآهک نوشادر. [ هََ ک ِ دُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوره . (محمودبن عمر ربنجنی ).
لعبتخانهلغتنامه دهخدالعبتخانه . [ ل ُ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) صورتخانه (آنندراج ). شاید بتخانه : به روی خویش کوی وبرزن من چو لعبتخانه ٔ نوشاد دارد.امیرمعزی .
پائین پرستلغتنامه دهخداپائین پرست . [ پ َ رَ ] (نف مرکب ) مطیع. بنده . خدمتکار : نداری شرم ازین خورشید نوشادکنی پائین پرستی چند را یاد.امیرخسرو دهلوی .
نسبت داشتنلغتنامه دهخدانسبت داشتن . [ ن ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) منتسب بودن . منسوب بودن : بتی کو نسبت از نوشاد دارددلم هر ساعتی نوشاد دارد. امیرمعزی . || نسب داشتن : همچو گرگان ربودنت پیشه است نسبتی داری از
یتاقیلغتنامه دهخدایتاقی . [ ی َ / ی ُ ] (ص نسبی ) پاسبان و نگهدارنده و محافظت کننده . (برهان ). پاسبان و نگهدارنده . (آنندراج ). پاسبان و چوکیدار. (رشیدی ). پاسبان و نگاهبان و محافظ ونگاهدارنده . یتاقدار. (از ناظم الاطباء) : برون شد
نورمحمدلغتنامه دهخدانورمحمد. [ م ُح َم ْ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، در 8 هزارگزی جنوب غربی حسن آبادسوگند و 4 هزارگزی مغرب نوشاد، در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 200</spa
نوشادرلغتنامه دهخدانوشادر. [ دُ ] (اِ) نشادر. ملحی است جامد و متبلور و بی رنگ وبو که از ترکیب جوهر نمک (اسید کلریدریک ) و آمونیاک به دست می آید و نام علمیش کلرور آمونیوم است . طعم آن زننده است و در آب گرم به خوبی حل میشود. در سفیدگری و لحیم کاری مورد استعمال دارد ودر صنایع مختلف و پزشکی نیز از