ننگریدنلغتنامه دهخداننگریدن . [ ن َ ن ِ گ َ دَ / ن َ گ َ دَ ] (مص منفی ) مقابل نگریدن . رجوع به نگریدن شود.
بنگریدنلغتنامه دهخدابنگریدن . [ ب ِ گ َدَ ] (مص ) از مصدر نگریستن . تماشا کردن . ملاحظه کردن . دیدن . نگاه کردن . رجوع به نگریستن و نگریدن شود.
نگرستنلغتنامه دهخدانگرستن . [ ن ِ گ َ رِ ت َ ] (مص ) مخفف نگریستن . دیدن . نگاه کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نظر کردن . نظاره کردن . نگریدن . (یادداشت مؤلف ) : منگراندر بتان که آخر کارنگرستن گرستن آرد بار. سنائی .بنگرستند گشنی
نگریستنلغتنامه دهخدانگریستن . [ ن ِگ َ ت َ ] (مص ) نگرستن . نگریدن . نظر افکندن . نگاه کردن : خواجه به خشم در بوسهل نگریست . (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست . (تاریخ بیهقی ص 90