نگینلغتنامه دهخدانگین . [ ن ِ ] (اِ) گوهر و سنگ قیمتی که به روی انگشتری نصب کنند. (ناظم الاطباء). فص ّ. نگینه . (یادداشت مؤلف ). فیروزه و لعل و یاقوت و الماس یا دیگر سنگهای قیمتی که در نگین دان حلقه ٔ انگشتری کار بگذارند : نگین بدخشی بر انگشتری ز کمتر به کمتر
نگینفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه بر روی انگشتری نصب کنند: ◻︎ نگین تویی و چو انگشتریست ملک جهان / بها و قیمت انگشتری بود ز نگین (امیرمعزی: ۵۵۷).۲. [قدیمی] سنگ قیمتی و گوهر که بر روی چیزی نصب کنند.
نگینفرهنگ نامها(تلفظ: negin) سنگ یا فلزی زینتی و معمولاً قیمتی که بر روی انگشتر ، گوشواره ، گردنبند و جز آنها کار میگذارند ؛ (در قدیم) سنگ قیمتی که معمولاً برای تزئین بر روی چیزی کار میگذاشتهاند ؛ (در قدیم) (به مجاز) انگشتر نگیندار پادشاهان و فرمانروایان که به جای مهر به کار میرفته است ؛ (در قدیم) (به مجاز)
نگین نگینلغتنامه دهخدانگین نگین . [ ن ِ ن ِ ] (ق مرکب ) قطعه قطعه . (آنندراج ). لخته لخته . قطره قطره چون قطعات کوچک لعل که بر انگشتری نصب کنند. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از قطرات اشک خونین : زآن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین چشمم نگین نگین چو ثریا برافکند. <p
پنینلغتنامه دهخداپنین . [ پ ِ ] (اِخ ) (آلپ های ...) سلسله ای از جبال آلپ های مرکزی که از مُن بلان تا سَمْپْلُن کشیده است .
چنینلغتنامه دهخداچنین . [ چ ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: ادات تشبیه + ضمیر اشاره ) مخفف چون این . بدین گونه . بدینسان . این گونه . این طور. ایدون . در اصل «چون این » بود واو و الف را بجهت تخفیف حذف کردند چنین شد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). این طورو مانند این . این لفظ مرکب از «چ ُ» مخفف «چون »
ژننلغتنامه دهخداژنن . [ ژِ ن ُ ] (اِخ ) فرانسوا. نام عالم فرانسوی متولد در آمین بسال 1803 و متوفی بسال 1856 م .
گنگچینلغتنامه دهخداگنگچین . [ گ َ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه که در 13500 گزی جنوب باختری هشتیان و 3 هزارگزی شمال راه ارابه رو سرو واقع شده است . هوای آن سرد سالم وسکنه اش <span class="hl" di
نگین نگینلغتنامه دهخدانگین نگین . [ ن ِ ن ِ ] (ق مرکب ) قطعه قطعه . (آنندراج ). لخته لخته . قطره قطره چون قطعات کوچک لعل که بر انگشتری نصب کنند. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از قطرات اشک خونین : زآن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین چشمم نگین نگین چو ثریا برافکند. <p
نگینانلغتنامه دهخدانگینان . [ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، در61هزارگزی شمال غربی درمیان ، در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 370 تن سکنه دارد. آبش از قنات ،محصولش غلات و چغندر و بنشن
نگینهلغتنامه دهخدانگینه . [ ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) فص ّ. (دهار) (منتهی الارب ). نگین . سنگ قیمتی که در نگین دان انگشتری نصب کنند : برنگارد به جای مهر شرف نام تو بر نگینه ٔ خاتم . مسعودسعد.امیر غازی مح
نگینچهرهفرهنگ نامها(تلفظ: negin čehre) (به مجاز) ویژگی آن که چهره اش چون نگین ، زیبا و قشنگ است ؛ (به مجاز) زیبا روی و ارزشمند .
نگیندختفرهنگ نامها(تلفظ: negin doxt) (نگین + دخت = دختر ) ، دختری که چون نگین است ؛ (به مجاز) زیبا روی و ارزشمند .
نگین بیگلغتنامه دهخدانگین بیگ . [ ن ِ گیم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار، در 40هزارگزی شمال غربی چاه بهار،در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه ، محصولش غلات و خرما و لبنیات ، شغل اهال
نگین خامهلغتنامه دهخدانگین خامه . [ ن ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) خامه ٔ فولادی که بدان نگین کنده کنند و خامه ٔ حکاک نیز گویند. (از آنندراج ). قلمی که بدان مهر می کنند و حکاکی می نمایند. (ناظم الاطباء).
نگین خانهلغتنامه دهخدانگین خانه . [ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) نگین دان . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن جزء انگشتری که در روی آن نگین و سنگهای قیمتی را نصب میکنند. (ناظم الاطباء) : حسن در خانه ٔ زین جلوه ٔ دیگر دارددر نگین خانه نگ
درنگینلغتنامه دهخدادرنگین . [ دْرَ / دِرَ ] (اِخ ) نامی است که در قدیم به سرزمین سیستان می دادند. (از یسنا ص 61).
خاک رنگینلغتنامه دهخداخاک رنگین . [ ک ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طَلا. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). || نقره . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). || گلزار و لاله زار. (برهان قاطع). گلشن . (انجمن آرای ناصری ). گلبن . (آنندراج ). || آدمی زاد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناص
چشمه سنگینلغتنامه دهخداچشمه سنگین . [ چ َ م َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیلتان شهرستان بیجار که در 23 هزارگزی جنوب باختری حسن آباد بسوگند و 6 هزارگزی راه فرعی حسن آباد به بیجار واقع است ، کوهستانی و سردسیر است و <span class="h
چهارآخر سنگینلغتنامه دهخداچهارآخر سنگین . [ چ َ / چ ِ خ ُ رِ س َ ] (اِ مرکب ) چارآخر سنگین . کنایه از چهار حد جهان ؛ یعنی مشرق ، مغرب ، شمال و جنوب است . (از برهان ) (از آنندراج ) (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || چهارعنصر باشد. که خاک و آب و باد و آتش است . (ب
خواب سنگینلغتنامه دهخداخواب سنگین . [خوا / خا ب ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب گران .خواب عمیق . مقابل خواب سبک . (یادداشت بخط مؤلف ).