نیرولغتنامه دهخدانیرو. (اِ) زور. قوت . (لغت فرس اسدی ص 416) (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (اوبهی ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). توانائی . (ناظم الاطباء). توان . پهلوانی . نیرومندی . قدرت : نخست آفرین کرد بر دادگرکزو دید نیرو
نیروفرهنگ فارسی عمید۱. زور؛ قوه؛ قدرت؛ توانایی.۲. (فیزیک) عمل یک جسم بر جسم دیگر که باعث ایجاد کار در جسم دوم میشود.۳. [قدیمی] قابلیت؛ استعداد.
نیرودیکشنری فارسی به انگلیسیagency, dint, force, hand, iron, juice, potency, power, sap, strength, vigor, vigour
وراثتپذیری خصوصیnarrow heritability, narrow-sense heritabilityواژههای مصوب فرهنگستاننسبت وردایی افزایشی به وردایی رُخنمودی
پنگرولغتنامه دهخداپنگرو. [ ] (اِخ ) نام دهی در سه فرسنگ ونیمی مغربی اشکنان است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
نیگرولغتنامه دهخدانیگرو. (اِخ ) دهی است از بخش شیب آب شهرستان زابل . در 12هزارگزی شمال غربی سه کوهه و 4هزارگزی غرب جاده ٔ زاهدان به زابل و در جلگه ٔ گرم معتدل هوایی واقع است و 1080 نفر سکنه دا
نرگولغتنامه دهخدانرگو. [ ن َ گ َ / گُو / ن َرْ رَ / رِ گ َ/ گُو ] (اِ مرکب ) نرگاو. گاو نر. (ناظم الاطباء).
نیروفرلغتنامه دهخدانیروفر. [ ف َ / ن َ ف َ ] (اِ) نیلوفر. (ناظم الاطباء). رجوع به دزی ج 2 ص 742 شود.
نیروسنجلغتنامه دهخدانیروسنج . [ س َ ] (اِ مرکب ) میزان القوه . (لغات فرهنگستان ). اسبابی که برای ارزشیابی یا اندازه گیری نیروها به کار می رود. (فرهنگ اصطلاحات علمی ).
نیروزلغتنامه دهخدانیروز. [ ن َ ] (معرب ، اِ) نوروز. (مهذب الاسماء) (دستورالاخوان ) (منتهی الارب ) (جهانگیری ). معرب نوروز است . رجوع به نوروز در این لغت نامه و نیز رجوع به المعرب جوالیقی ج 1 ص 340 و الجماهر ص <span class="hl"
reinvigoratesدیکشنری انگلیسی به فارسیتقویت می کند، نیروی تازه دادن به، باز نیرو بخشیدن، تجدید نیرو کردن
نیروفرلغتنامه دهخدانیروفر. [ ف َ / ن َ ف َ ] (اِ) نیلوفر. (ناظم الاطباء). رجوع به دزی ج 2 ص 742 شود.
نیروسنجلغتنامه دهخدانیروسنج . [ س َ ] (اِ مرکب ) میزان القوه . (لغات فرهنگستان ). اسبابی که برای ارزشیابی یا اندازه گیری نیروها به کار می رود. (فرهنگ اصطلاحات علمی ).
نیروزلغتنامه دهخدانیروز. [ ن َ ] (معرب ، اِ) نوروز. (مهذب الاسماء) (دستورالاخوان ) (منتهی الارب ) (جهانگیری ). معرب نوروز است . رجوع به نوروز در این لغت نامه و نیز رجوع به المعرب جوالیقی ج 1 ص 340 و الجماهر ص <span class="hl"
نیرویلغتنامه دهخدانیروی . (اِ) نیرو. رجوع به نیرو شود : دانای یونان ... یاد کرد نیروی و کارکرد و کارپذیری . (از مصنفات بابا افضل ج 6 ص 390) (فرهنگ فارسی معین ).
ریودژانیرولغتنامه دهخداریودژانیرو. [ ی ُ دُ رُ ] (اِخ ) پایتخت برزیل ، در آمریکای جنوبی . و آن بندری است در کنار خلیجی در ساحل اقیانوس اطلس ، دارای 2303100 تن سکنه . دوک نشین ، دانشگاهی و مرکز بزرگ سیاسی ، تجارتی و صنعتی است . (از فرهنگ فارسی معین ).
کانیرولغتنامه دهخداکانیرو. (اِ) دارویی است که آن را مازریون گویند و بجهت دفع استسقا بکار آید. (برهان ). مازریون و آن بیخ گیاهی است که مرض استسقا رانافع است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
واحد نیرولغتنامه دهخداواحد نیرو. [ ح ِ دِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) واحدی است که برای سنجش نیرو یا قوه به کار میرود. واحد نیرو یا قوه در دستگاه .S.T.M استن (sn) ا
خودروِ تمامدونیروfull hybrid carواژههای مصوب فرهنگستانخودروی که نیروی آن با موتور بنزینی و موتور برقی بهطور جداگانه یا همزمان با هم تأمین میشود