نیوشلغتنامه دهخدانیوش . (ماده ٔ فعل ) ماده ٔ فعل مضارع از نیوشیدن . رجوع به نیوشیدن شود. || (نف ) در ترکیب با کلمات دیگر به معنی نیوشنده آید: نصیحت نیوش . پندنیوش . || (اِمص ) استماع . توجه . (ناظم الاطباء). گوش دادن سخن باشد. نیوشه . (لغت فرس اسدی ). رجوع به نیوشه شود.
نیوشواژهنامه آزادبن مضارع و فعل امر از نیوشیدن؛ گوش بده، گوش بسپر، بشنو. || در ترکیب به معنی شنونده، نیوشنده: سخن نیوش.
نوش نوشلغتنامه دهخدانوش نوش . (اِ مرکب ) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش : نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های . منوچهری .ساقی غم که جام جام دهدعمر درنوش نوش می بشود. خاقانی
نوزلغتنامه دهخدانوز. (ق ) مخفف هنوز. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). نس . نز. (یادداشت مؤلف ). هنوز. تاکنون . تا حال . تا به اکنون . تا به حال : نوز نامرده ای شگفتی کارراست با مردگان یگونه شدیم . کسائی (از یادداشت مو
نوزلغتنامه دهخدانوز. [ ن َ / نُو ] (ص ) به لغت خوارزمیان ، نو. جدید. (یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت ).
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
نیوشالغتنامه دهخدانیوشا. (نف ) شنوا. شنونده و فهم کننده و یادگیرنده . (برهان قاطع). درک کننده . (ناظم الاطباء). گوش دهنده . نغوشا. (فرهنگ لغات شاهنامه ). نغوشاک . (فرهنگ فارسی معین ) : به هر کار کوشا بباید بدن بدانش نیوشا بباید شدن . فردوسی
نیوشانلغتنامه دهخدانیوشان . (نف ، ق ) شنونده . (از رشیدی ). شنوا. (انجمن آرا). در حال نیوشیدن . (یادداشت مؤلف ).
نیوشتلغتنامه دهخدانیوشت . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کوهپایه ٔ بخش مرکزی شهرستان ساوه . در 4هزارگزی شرق ساوه و 5هزارگزی راه ساوه به نوبران . در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقعاست و 885 تن سکن
نیوشندهلغتنامه دهخدانیوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف ) گوش کننده . شنونده . (برهان قاطع) (آنندراج ). سامع. مستمع : تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام . فردوسی .بگو تا چه داری بیار از خرد<b
نیوشهلغتنامه دهخدانیوشه . [ ش َ / ش ِ] (اِمص ) گوش بازی کردن . (لغت فرس اسدی ). گوش فراداشتن . (صحاح الفرس ) (نسخه ای از لغت فرس ). گوش فراداشتن سخن نهانی را. (اوبهی ). نیوش . گوش دادن سخن باشد. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ). نیوشه آن باشد که چون دو کس با هم سخن
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
فرمان شنولغتنامه دهخدافرمان شنو. [ ف َ ش ِ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) مطیع و آنکه گوش به فرمان میدهد. (ناظم الاطباء). فرمان نیوش . رجوع به فرمان نیوش شود.
پذیراسخنلغتنامه دهخداپذیراسخن . [ پ َ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) سخن خوب و مطبوع و مقبول . || نصیحت نیوش . پندپذیر.
تیزهوشفرهنگ فارسی عمیدباهوش؛ زرنگ؛ زیرک؛ هوشیار: ◻︎ تبسمکنان گفتش ای تیزهوش / اصم به که گفتارباطلنیوش (سعدی۱: ۱۳۰).
نیوشالغتنامه دهخدانیوشا. (نف ) شنوا. شنونده و فهم کننده و یادگیرنده . (برهان قاطع). درک کننده . (ناظم الاطباء). گوش دهنده . نغوشا. (فرهنگ لغات شاهنامه ). نغوشاک . (فرهنگ فارسی معین ) : به هر کار کوشا بباید بدن بدانش نیوشا بباید شدن . فردوسی
نیوشانلغتنامه دهخدانیوشان . (نف ، ق ) شنونده . (از رشیدی ). شنوا. (انجمن آرا). در حال نیوشیدن . (یادداشت مؤلف ).
نیوشتلغتنامه دهخدانیوشت . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کوهپایه ٔ بخش مرکزی شهرستان ساوه . در 4هزارگزی شرق ساوه و 5هزارگزی راه ساوه به نوبران . در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقعاست و 885 تن سکن
نیوشندهلغتنامه دهخدانیوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف ) گوش کننده . شنونده . (برهان قاطع) (آنندراج ). سامع. مستمع : تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام . فردوسی .بگو تا چه داری بیار از خرد<b
نیوشهلغتنامه دهخدانیوشه . [ ش َ / ش ِ] (اِمص ) گوش بازی کردن . (لغت فرس اسدی ). گوش فراداشتن . (صحاح الفرس ) (نسخه ای از لغت فرس ). گوش فراداشتن سخن نهانی را. (اوبهی ). نیوش . گوش دادن سخن باشد. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ). نیوشه آن باشد که چون دو کس با هم سخن
دانش نیوشلغتنامه دهخدادانش نیوش . [ن ِ ] (نف مرکب ) نیوشنده ٔ دانش . شنونده ٔ دانش . مطیع علم و دانش . که گوش فرا دانش و علم دهد : چو نامه بخواند خداوند هوش بیارید آن رای دانش نیوش .فردوسی .
دستان نیوشلغتنامه دهخدادستان نیوش . [ دَ ] (نف مرکب ) نغمه شنو. سرودشنو. مستمع الحان : ترنم شناسان دستان نیوش ز بانگ مغنی گرفتند گوش .نظامی .
حصن قصرمنیوشلغتنامه دهخداحصن قصرمنیوش . [ ح ِ ن ِ ق َ رِ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 2 ص 185).
حق نیوشلغتنامه دهخداحق نیوش . [ ح َ ن ُ / ن ِ] (نف مرکب ) آنکه حق نزد او مسموع است : آن حکیم پاک اصل و رادمرد معتبرآن کریم دین پژوه و حق نیوش و حقگزار.سنایی .