نیکیلغتنامه دهخدانیکی . (حامص ) خوبی . حسن . مقابل عیب و بدی . صفت خوب و پسندیده : بر آغالش هر دو آغاز کردبدی گفت ونیکی همه راز کرد. بوشکور.به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن . فردوسی .<
پینکیلغتنامه دهخداپینکی . [ ن َ ] (اِ مرکب ) حالتی که برای شخص خواب گرفته نشسته یا ایستاده دست دهد که سرش پیاپی فرود آید از خواب و سپس از خواب جهد و سر راست کند. غنودنی باشد سبک و آنرا بعربی سنه گویند. (برهان ). چرت . ثَقْلة. ثَقَلة. مقدمه ٔ خواب و این بیشتر تریاکیان را باشد. (آنندراج ) وسن .
چنگکیلغتنامه دهخداچنگکی . [ چ َ گ َ ] (ص نسبی ) منسوب به چنگک . قلابی . رجوع به قلابی شود. || (اِ) نام استخوانی که در داخل استخوانهای ردیف دوم مچ دست قرار دارد. این استخوان بشکل منشور مثلث القاعده ای است که دو قاعده ٔ آن در جلو و عقب قرار گرفته و غیرمفصلیند. سطح قدامی این استخوان ، مثلثی شکل ا
نیکیارفرهنگ نامها(تلفظ: nikiyār) (نیک + یار (پسوند دارندگی)) ، دارای صفات خوبی و نیکی ، صالح و شایسته ، خوب و نیکو.
نیکیتاواژهنامه آزادنـام زنـانه | ریشـه در فـرهنگ نـام زردتشـت ، انگلستـان ، روسیـه و ارامنـه | معنـی:خـوب تـک ، تنهـای تـک ، زیبـای تـک ، بی همتـا
نیکی پذیرلغتنامه دهخدانیکی پذیر. [ پ َ ] (نف مرکب ) قابل خیر : عقل نیکی پذیر اگر در توبد شود بر تو زین سخن عار است .ناصرخسرو.
نیکی نیوشلغتنامه دهخدانیکی نیوش . (نف مرکب ) نیکی شنو : بدان را نمانم که دارند هوش همه ساله باشیم نیکی نیوش .فردوسی .
نیکی آموزلغتنامه دهخدانیکی آموز. (نف مرکب ) آنکه به دیگران نیکورفتاری و احسان آموزد. (فرهنگ فارسی معین ). آمر به معروف : نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است الدال علی الخیر کفاعله . (قابوسنامه از فرهنگ فارسی معین ).
فنیکیلغتنامه دهخدافنیکی . [ ف َ ] (اِخ ) شهرکی است از حدود مکران با خواسته ٔ بسیار، و به دریا نزدیک است و بر کران بیابان نهاده . (حدود العالم ).
واحد مکانیکیلغتنامه دهخداواحد مکانیکی . [ ح ِ دِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) واحد مربوط بیکی از شعب علم مکانیک که رشته ای از دانش فیزیک است . این گونه واحدها عبارتند از واحد نیرو و یا قوه ، واحد کار ، واحد توان یا قدرت و واحد فشار .
مکانیکیلغتنامه دهخدامکانیکی . [ م ِ ] (ص نسبی ) منسوب به مکانیک : صنایع مکانیکی . || (اِ مرکب ) جایی که امور مربوط به مکانیک انجام شود: مغازه ٔ مکانیکی . || (حامص ) عمل مکانیک . هنر و فن در امور مکانیک .