نیکی شناسلغتنامه دهخدانیکی شناس . [ ش ِ ] (نف مرکب ) شاکر. شکور.مقابل ناسپاس و کفور. (یادداشت مؤلف ) : جهاندار با فرّ و نیکی شناس که از تاج دارد ز یزدان سپاس . دقیقی .دگر دیو بی دانش و ناسپاس نباشد خردمند نیکی شناس . <p class="
پینکیلغتنامه دهخداپینکی . [ ن َ ] (اِ مرکب ) حالتی که برای شخص خواب گرفته نشسته یا ایستاده دست دهد که سرش پیاپی فرود آید از خواب و سپس از خواب جهد و سر راست کند. غنودنی باشد سبک و آنرا بعربی سنه گویند. (برهان ). چرت . ثَقْلة. ثَقَلة. مقدمه ٔ خواب و این بیشتر تریاکیان را باشد. (آنندراج ) وسن .
چنگکیلغتنامه دهخداچنگکی . [ چ َ گ َ ] (ص نسبی ) منسوب به چنگک . قلابی . رجوع به قلابی شود. || (اِ) نام استخوانی که در داخل استخوانهای ردیف دوم مچ دست قرار دارد. این استخوان بشکل منشور مثلث القاعده ای است که دو قاعده ٔ آن در جلو و عقب قرار گرفته و غیرمفصلیند. سطح قدامی این استخوان ، مثلثی شکل ا
دانشی مردلغتنامه دهخدادانشی مرد. [ ن ِ م َ ] (اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم . مردی از اهل علم . مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس . فردوسی .ایا دانشی مرد بسیارهوش همه جامه ٔ آزمندی مپوش . <p class="a
سپاس داشتنلغتنامه دهخداسپاس داشتن . [ س ِ ت َ ] (مص مرکب ) ممنون بودن . شکر داشتن . تشکر. شکر. شکران . (منتهی الارب ) : ز کردار هر کس که دارم سپاس بگویم به یزدان نیکی شناس . فردوسی .گفت سپاس دارم در وقت بازگشت ودر ساعت بیرون آمد. (تاریخ
شناسلغتنامه دهخداشناس .[ ش ِ ] (اِمص ) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم ) مخفف شناسنده . در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین ). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). ترکیب ها:- <span c
شاکرلغتنامه دهخداشاکر. [ ک ِ ] (ع ص ) سپاس دارنده . سپاسگزار. شکرکننده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). سپاسدار. (دهار). مقابل کفور. ج ، شُکَّر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نیکی شناس . آنکه در مقابل احسان دیگری ثنا گوید :
یافتهلغتنامه دهخدایافته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پیداشده . حاصل شده و میسرشده . (ناظم الاطباء). به دست آمده : فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه ).- رغبت یافته ٔ کبار ؛ کسی که مردمان
نیکیلغتنامه دهخدانیکی . (حامص ) خوبی . حسن . مقابل عیب و بدی . صفت خوب و پسندیده : بر آغالش هر دو آغاز کردبدی گفت ونیکی همه راز کرد. بوشکور.به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن . فردوسی .<
فنیکیلغتنامه دهخدافنیکی . [ ف َ ] (اِخ ) شهرکی است از حدود مکران با خواسته ٔ بسیار، و به دریا نزدیک است و بر کران بیابان نهاده . (حدود العالم ).
واحد مکانیکیلغتنامه دهخداواحد مکانیکی . [ ح ِ دِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) واحد مربوط بیکی از شعب علم مکانیک که رشته ای از دانش فیزیک است . این گونه واحدها عبارتند از واحد نیرو و یا قوه ، واحد کار ، واحد توان یا قدرت و واحد فشار .
مکانیکیلغتنامه دهخدامکانیکی . [ م ِ ] (ص نسبی ) منسوب به مکانیک : صنایع مکانیکی . || (اِ مرکب ) جایی که امور مربوط به مکانیک انجام شود: مغازه ٔ مکانیکی . || (حامص ) عمل مکانیک . هنر و فن در امور مکانیک .