هاموارلغتنامه دهخداهاموار. [ هام ْ ] (ص ) هموار. برابر. یکسان . مستوی که پستی و بلندی نداشته باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). مقابل ناهموار : هود گفت : ای مسکین (شداد) از عذاب دوزخ نمی ترسی و به بهشت امید نداری ، گفت : من این زمان خود بهشتی خواهم کردن و کس ها ب
هاموار کردنلغتنامه دهخداهاموار کردن . [ هام ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هموار کردن . مسطح کردن . صاف کردن . تسطیح : و دو غرفه کرد برابریکی از سیم و دیگر از زر هر یکی را طول چهارصد گز... و هر دو را بیاکند از سبیکه های زر و سیم و سرش به زعفران هاموار کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص <sp
هموارلغتنامه دهخداهموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن : آشکوخد بر زمین هموار برهمچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی .چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
هموارفرهنگ فارسی عمید۱. صاف؛ مسطح.۲. [مجاز] موافق؛ مناسب.۳. [قدیمی] برابر؛ یکسان.⟨ هموار رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم و آهسته رفتن.⟨ هموار کردن: (مصدر متعدی)۱. مسطح کردن.۲. [قدیمی] تحمل کردن: ◻︎ این درد نه دردیست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغیست که هموار توان کرد (ص
هاموارهلغتنامه دهخداهامواره . [ هام ْ رَ / رِ ] (ص ) هاموار. برابر. یکسان و هموار. بدون پستی و بلندی . رجوع به هاموار و هموار شود. || (ق ) پیوسته . همواره . همیشه . هماره . دایم . مدام : پری رویان گیتی هامواره شده بر بزمگاه او نظا
هاموار کردنلغتنامه دهخداهاموار کردن . [ هام ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هموار کردن . مسطح کردن . صاف کردن . تسطیح : و دو غرفه کرد برابریکی از سیم و دیگر از زر هر یکی را طول چهارصد گز... و هر دو را بیاکند از سبیکه های زر و سیم و سرش به زعفران هاموار کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص <sp
وارلغتنامه دهخداوار. (پسوند) مانند. شبه . نظیر. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). واره . (جهانگیری ) (آنندراج ). وش . (یادداشت مؤلف ). وار به این معنی گاهی به صفت ملحق میشود و اغلب قید میسازد چون متنکروار و عاجزوار و گاهی به اسم عام می پیوندد وصفت یا قید می سازد چون فرزندوار،
هاموار کردنلغتنامه دهخداهاموار کردن . [ هام ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هموار کردن . مسطح کردن . صاف کردن . تسطیح : و دو غرفه کرد برابریکی از سیم و دیگر از زر هر یکی را طول چهارصد گز... و هر دو را بیاکند از سبیکه های زر و سیم و سرش به زعفران هاموار کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص <sp
هاموارهلغتنامه دهخداهامواره . [ هام ْ رَ / رِ ] (ص ) هاموار. برابر. یکسان و هموار. بدون پستی و بلندی . رجوع به هاموار و هموار شود. || (ق ) پیوسته . همواره . همیشه . هماره . دایم . مدام : پری رویان گیتی هامواره شده بر بزمگاه او نظا