هبابلغتنامه دهخداهباب . [ هََ ] (ع اِ) گرد و غبار هوا که از روزن در آفتاب پیدا آید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هباء. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (معجم متن اللغة).
هبابلغتنامه دهخداهباب . [ هََ / هَِ ] (ع اِ) نشاط شتر در رفتن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || نشاط. (معجم متن اللغة). || (مص ) به نشاط رفتن شتر و جز آن . (منتهی الارب ). یقال : هب البعیر فی السیر هباباً؛ اذا نشط. (منتهی الارب ).
هبابلغتنامه دهخداهباب . [ هََ ب ْ با ] (ع ص ) به صورت صیغه ٔ مبالغه از هب ؛ بادی که بسختی و شدت میوزد. (ناظم الاطباء). || بسیاروزش . کثیرالهبوب . (المنجد).
هبابلغتنامه دهخداهباب . [ هَِ ] (ع مص ) به نشاط رفتن هر رونده ای و تیز رفتن آن . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (معجم متن اللغة). گفته میشود: «من این هببت هباباً»؛ای من این جئت ؟ (اقرب الموارد). || بیدار شدن از خواب . (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة). || بانگ کردن تکه وقت گشنی .
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (ع اِ) کوپله . غوزه . غنچه . سوارگ . سوار آب . گنبد آب . آب سوار. فراسیاب . سیاب . غوزه ٔ آب . غنچه ٔ آب . کوپله ٔ آب . گوی . نفّاخة. فقّاعة. سوارک آب . جندعة. (منتهی الارب ). قبک آب . (دهار). فرزند آب . قبه ٔ آب . عسل . سوارگان آب . (مهذب الاسماء). حبیب . (مهذ
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جبله ٔ دقاق . از مالک روایت کند. ازدی او را دروغ گو خوانده . دعلج در کتاب غرائب مالک از او نقل کند. (لسان المیزان ج 2 ص 964).
هبابیدلغتنامه دهخداهبابید. [هََ ] (اِخ ) یاقوت حموی در معجم البلدان ذیل کلمه ٔ هبود، این کلمه را جمع هبود که نام آبی است دانسته ، به اعتبار آبهای اطرافش . و چنین آورده : ابومنصور گوید که ابوالهیثم این بیت را برایم خواند : شربن بعکاش الهبابید شربةو کان لها الاحفی
هباب کردنلغتنامه دهخداهباب کردن . [ هَِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به نشاط در آوردن ستوربرای تیز رفتن . به نشاط راندن ستور را : گرچه او را حاجت مهماز نیست راندمی چون شب هبابش کردمی .خاقانی .
بانگ کردنلغتنامه دهخدابانگ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آواز کردن . (ناظم الاطباء). فریاد کردن . بانگ برآوردن . صخب . اصلاق . اعجاج . عجیج . عج . صیحان . صیاح . صدید. صرخ . صراخ . هبیب . عزیف . زجل . قلقلة.کشکشة. سلق . (منتهی الارب ). هتف . (تاج المصادر بیهقی ). انتجاج . هیاط. هبهبة. (منتهی الارب
هباب کردنلغتنامه دهخداهباب کردن . [ هَِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به نشاط در آوردن ستوربرای تیز رفتن . به نشاط راندن ستور را : گرچه او را حاجت مهماز نیست راندمی چون شب هبابش کردمی .خاقانی .
هبابیدلغتنامه دهخداهبابید. [هََ ] (اِخ ) یاقوت حموی در معجم البلدان ذیل کلمه ٔ هبود، این کلمه را جمع هبود که نام آبی است دانسته ، به اعتبار آبهای اطرافش . و چنین آورده : ابومنصور گوید که ابوالهیثم این بیت را برایم خواند : شربن بعکاش الهبابید شربةو کان لها الاحفی
اسلهبابلغتنامه دهخدااسلهباب . [ اِ ل ِ ] (ع مص ) یازیدن و دراز شدن اسب : قول اعرابی در وصف اسب خویش : اذا عدا اسلهب َّ؛ چون بدود دراز شود و یازنده گردد. (منتهی الارب ).
اشهبابلغتنامه دهخدااشهباب .[ اِ هَِ ] (ع مص ) سپیدمو شدن اسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (زوزنی ). اشهیباب . و رجوع به اشهیباب شود.
اصلهبابلغتنامه دهخدااصلهباب . [ اِ ل ِ ] (ع مص ) دراز و ممتد گردیدن اشیاء بر جهت خود. (منتهی الارب ). دراز و ممتد گردیدن چیزی بر جهت خود. (ناظم الاطباء). امتداد اشیاء بر جهت خود. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصهبابلغتنامه دهخدااصهباب . [ اِ هَِ ] (ع مص ) برنگ سرخ یا سرخی که به سپیدی زند بودن . (از اقرب الموارد). رجوع به اصهیباب و صهب و صهبة و صهوبة شود.
مهبابلغتنامه دهخدامهباب . [ م ِ ] (ع ص )تکه ٔ نیک تیزشده به گشنی و بانگ کننده . (منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مهتب شود.