هرلغتنامه دهخداهر. [ هَُ رر ] (اِخ ) قفّی است در یمامه . (معجم البلدان ). زمینی است بلند در یمامه . (منتهی الارب ).
هرلغتنامه دهخداهر. [ هََ ] (اِ) آسیا. (یادداشت به خط مؤلف ). فیروزآبادی گوید. «ابهر» معرب آب و هر است یعنی آب آسیا. (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به کلمه ٔ ابهر شود.
هرلغتنامه دهخداهر. [ هََ ] (اِ) دانه ای است که در میان گندم روید و خوردن آن ضرر دارد و آن را بنابراین از گندم جدا کنند. (برهان ). رشیدی نویسد: در نسخه ٔ سروری گفته که بضم هاء است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
هرلغتنامه دهخداهر. [ هََ ] (اِخ ) دهی بوده است میان قراباغ و گنجه در سه فرسنگی قراباغ . (از نزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 181).
هرلغتنامه دهخداهر. [ هََ ] (ص مبهم ) کل . همه . تمام . (یادداشت به خط مؤلف ). افاده ٔ معنی عموم دهد همچون هرجا وهرکس و مانند آن . (برهان ). ترجمه ٔ کل هم هست . (برهان ). پیش از اسم عام درآید و حکم آن اسم را در همانندان آن تعمیم دهد و نیز بر سر عدد درآید و حکمی را درباره ٔ تمام افراد معدود
راهبرد آر،راهبرد زادR-strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی برای بقا که در آن گونههای دارای نرخ تولیدمثل بالا برای زیستن در یک زیستگاه متغیر سازگار میشوند
هراش هراشلغتنامه دهخداهراش هراش . [ هََ هََ ] (ص مرکب ) به پاره های به درازا جدا شده و آویخته . (یادداشت به خط مؤلف ). چاک چاک .
هرزویللغتنامه دهخداهرزویل . [ هََزَ ] (اِخ ) هرزبیل . خرزویل . رجوع به هرزه ول ، خرزویل و رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 4 شود.
هرزه لاییلغتنامه دهخداهرزه لایی . [ هََ زَ / زِ] (حامص مرکب ) هرزه درایی . هرزه گویی . یاوه گویی . لک درآیی . بیهوده گویی . ژاژخایی . (یادداشت به خط مؤلف ).
هرکی میدانلغتنامه دهخداهرکی میدان . [ هََ م َ ] (اِخ ) ایلی از ایلات اطراف ارومیه که شامل 400 خانوار است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 120).
هرشهلغتنامه دهخداهرشه . [ هََ ش َ / ش ِ ] (اِ) عشقه را گویند و آن گیاهی است که بر درخت پیچد و آن را به عربی حبل المساکین گویند. (برهان ). لبلاب را گویند. (جهانگیری ).
هرکیللغتنامه دهخداهرکیل . [ هَِ ] (ع ص ) دختر شگرف اندام نیکوخلفت خوشرفتار.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به هرکولة شود.
دانش بهرلغتنامه دهخدادانش بهر. [ ن ِ ب َ ] (ص مرکب ) دارای بهره از دانش . بانصیب از علم . از دانش بابهره . بهره دار از دانش . بهره مند از علم : هر پزشکی که بود دانش بهرآمده بر امید شهر بشهر. نظامی .باز می جست در ولایت و شهرخبر از م
داهرلغتنامه دهخداداهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبده ابوبکر الاصبهانی ساکن بصره و متوفی بدان شهر محدث است و بانگ نماز جامع بصره او گفتی و اوقات نگه داشتی . از ابوالهیثم خالدبن عبداﷲبن خالد مروزی روایت دارد. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص
داهرلغتنامه دهخداداهر. [ هََ ] (اِخ ) پادشاه قصبه ٔ دَیْبُل بود و بدست محمدبن قاسم ثقفی کشته شد. (منتهی الارب ). || ظاهراً نام عمومی پادشاهان این ناحیه باشد. و نیز رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 529 شود و آنجا از داهر ک
داهرلغتنامه دهخداداهر. [ هَِ ] (اِخ ) منجم هندی است و از کتب او بعربی نقل شده است . (ابن الندیم ). از فضلاء هند وآگاهان به طب و نجوم است . (عیون الانباء ج 2 ص 32).
دختر شوهرلغتنامه دهخدادختر شوهر. [ دُ ت َ رِ ش َ هََ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دختندر. نادختری . (یادداشت مؤلف ). فرزند مادینه ٔ شوی از زن دیگر.