هراسلغتنامه دهخداهراس . [ هََ ] (اِ) به معنی ترس و بیم باشد. (برهان ). بیم . ترس . باک . پروا. اندیشه . رعب . خوف . (یادداشت به خط مؤلف ) : دگر هر که با مردم ناسپاس کند نیکویی ماند اندر هراس . فردوسی .دو نرگس چو نر آهو اندر هراس <
هراسلغتنامه دهخداهراس . [ هََ ] (ع اِ) درختی خاردار که بارش مانندکنار است و واحد آن هراسة است و عبارت اللسان چنین است : درختی که خارهای درشت دارد. (از اقرب الموارد). درختی است خاردار، بر آن شبیه کنار. (منتهی الارب ).- هراسناک ؛ زمینی که درخت هراس در آن بسیار بود:ا
هراسلغتنامه دهخداهراس . [ هَُ ] (اِخ ) شاعر معروف رومی که میان سالهای 65 تا 8 ق . م . زیسته است . (از وبستر زبان امریکایی ). کینتوس هراسیوس فلاکوس شاعر غزلسرای روم که در سبک طنز انتقادی نیز دست داشت . فرزند یکی از نجبای رم بو
هراسلغتنامه دهخداهراس . [هََ رْ را ] (ع ص ) هریسه ساز. (منتهی الارب ). هلیم پز و هریسه پز. (یادداشت مؤلف ). سازنده و فروشنده ٔ هریسه . (اقرب الموارد). || شیر درشت سخت خورنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به هُراس شود.
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
سیاریoutreachواژههای مصوب فرهنگستانارائۀ خدمات که بهصورت خارج از مرکز در محلهای مورد نظر انجام میشود
خیز درجهcope raiseواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای نسبتاً ضخیم با گوشههای ناهموار و سطح صاف که عموماً بر یکی از سطوح ریختگی عمود هستند و در سطح جدایش قالب یا تکیهگاههای ماهیچه به وجود میآیند
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
هراسندهلغتنامه دهخداهراسنده . [ هََ س َ دَ /دِ ] (نف ) ترسان . بیمناک . (یادداشت به خط مؤلف ).- هراسنده شدن ؛ ترسیدن . هراس داشتن : چو گنجینه ٔ غارش آمد به دست هراسنده شد مرد یزدان پرست . <p class
هراسیدهلغتنامه دهخداهراسیده . [ هََ دَ / دِ ] (ن مف ) ترسیده . بیمناک . (یادداشت به خط مؤلف ).- هراسیده دل ؛ آنکه دلش نگران و ترسان است . به دل ترسان : که تا پیل گردد هراسیده دل نیارد نهادن پی از سوی
هراسانلغتنامه دهخداهراسان . [ هََ ] (نف ، ق ) ترسان .بیمناک . نگران . (یادداشت به خط مؤلف ) : ز پیکان من شیرترسان بودز خم کمندم هراسان بود. فردوسی .اگر چند بد کردن آسان بودبفرجام زو دل هراسان بود. فردوسی .<
هراساندنلغتنامه دهخداهراساندن . [ هََ دَ ] (مص ) ترسانیدن . هراسانیدن . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به هراسانیدن شود.
هراس افتادنلغتنامه دهخداهراس افتادن . [ هََ اُ دَ ] (مص مرکب ) ایجاد ترس شدن . بیم و هراس پیش آمدن در کاری : شنزبه گفت : سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است . (کلیله و دمنه ). رجوع به هراس شود.
هراس دادنلغتنامه دهخداهراس دادن . [ هََ دَ ] (مص مرکب ) ترسانیدن . هراسانیدن . (یادداشت به خط مؤلف ).
هراس داشتنلغتنامه دهخداهراس داشتن .[ هََ ت َ ] (مص مرکب ) ترسیدن . هراسیدن : از این بگذری سفله آن را شناس که از پاک یزدان ندارد هراس . فردوسی .که دارند روز و شب از بس هراس به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس . اسدی .
هراسندهلغتنامه دهخداهراسنده . [ هََ س َ دَ /دِ ] (نف ) ترسان . بیمناک . (یادداشت به خط مؤلف ).- هراسنده شدن ؛ ترسیدن . هراس داشتن : چو گنجینه ٔ غارش آمد به دست هراسنده شد مرد یزدان پرست . <p class
مهراسلغتنامه دهخدامهراس . [ م ِ ] (اِخ ) پیشرو گروهی از موبدان و دانایان که قیصر روم با باژ و ساو نزد انوشیروان فرستاده است : گزین کرد از آن فیلسوفان روم سخنگوی بادانش از پاک بوم ...چو مهراس داننده شان پیشروگوی در خرد پیر و در سال نو...چو مهراس نزدیک
مهراسلغتنامه دهخدامهراس . [ م ِ ] (اِخ ) پدر الیاس و الیاس مرزبان خزر بوده است به روزگار لهراسب شاه : به مرز خزر مهتر الیاس بودکه پور جهاندیده مهراس بود.فردوسی (شاهنامه 681/14).
مهراسلغتنامه دهخدامهراس . [ م ِ ] (ع اِ) هاون . (منتهی الارب ). هاون سنگی . هاون گندم کوب . سِرکو. مطلق هاون است خواه سنگی یا برنجی یا چوبی . (آنندراج ). هاون سنگین . ج ، مهاریس . (مهذب الاسماء). || جواز که بدان گندم کوبند. (منتهی الارب ). جواز. (برهان ). هاون دسته . ج ، مهاریس . || کاسه ٔ سنگ
ناهراسلغتنامه دهخداناهراس . [ هََ ] (نف مرکب ) بی باک . ناهراسنده . ناهراسان . بی هراس . نترس : صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان می آید از پی تو دل ناهراس من .بابافغانی (از آنندراج ).