هرهلغتنامه دهخداهره . [ هَُرْ رَ ] (اِ) سوراخ کون . (برهان ). مقعد و نشستنگاه . (برهان ). کون باشد. (اسدی ) : کوهش بسان هره درآورده سر بهم دشتش بسان شله نهاده زهار باز. روحی ولوالجی .مرا که سال به هفتاد و شش رسیدو رمیددلم ز شل
آرایۀ شلومبرگرSchlumberger array, Schlumberger electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن زوجالکترودهای داخلی برای اندازهگیری ولتاژ، در مقایسه با زوجالکترودهای خارجی جریان، خیلی به هم نزدیکاند
آرایۀ وِنِرWenner array, Wenner electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای با الکترودهای همفاصله و متقارن که میتواند در امتداد خط اندازهگیری گسترش یابد
آرایۀ قطبی ـ قطبیpole-pole array, two-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن دو الکترود جریان و پتانسیل پشت سر هم و در فاصلهای دور از هم بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
آرایۀ دوقطبی ـ دوقطبیdipole-dipole array, double dipole arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای الکترودی که در آن یک دوقطبی جریان را به زمین میفرستد و دوقطبی مجاور اختلاف پتانسیل را اندازهگیری میکند
آرایۀ قطبی ـ دوقطبیpole-dipole array, three-point method, three-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن جفتالکترودهای پتانسیل پیدرپی دورتر از یکی از الکترودهای جریان بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَُ هَُ ] (اِ صوت ، ق ) بسیار و فراوان : هرهر اشک ریختن ؛ ریختن اشک بسیار و با قطرات بزرگ . (یادداشت به خط مؤلف ).
هرهارلغتنامه دهخداهرهار. [ هََ ] (ع ص ) بسیار از آب و شیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیار خندنده . (منتهی الارب ). ضحاک در امر باطل . بیهوده خند. (از اقرب الموارد). || گوشت لاغر. (منتهی الارب ). اللحم الغث . (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هََ هََ ] (ع اِ) آواز روانگی آب . (منتهی الارب ). حکایت جریان آب بسیار. (اقرب الموارد).
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَُ هَُ ] (اِ صوت ، ق ) بسیار و فراوان : هرهر اشک ریختن ؛ ریختن اشک بسیار و با قطرات بزرگ . (یادداشت به خط مؤلف ).
هره سنگلغتنامه دهخداهره سنگ . [ هََ رَ س َ ] (اِخ ) هرسنگ که دهی بوده است در مازندران . رجوع به هرسنگ شود.
هره دشتلغتنامه دهخداهره دشت . [ هََ رَ دَ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی طوالش که دارای 3726 تن سکنه است . از رود هره دشت مشروب میشود و محصول عمده اش برنج ، غله ، لبنیات و میوه و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2</span
هرهارلغتنامه دهخداهرهار. [ هََ ] (ع ص ) بسیار از آب و شیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیار خندنده . (منتهی الارب ). ضحاک در امر باطل . بیهوده خند. (از اقرب الموارد). || گوشت لاغر. (منتهی الارب ). اللحم الغث . (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
درم مهرهلغتنامه دهخدادرم مهره . [ دِ رَ م ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) میخ درم . سرسکه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسازند و آرایش نو کننددرم مهره بر نام خسرو کنند.فردوسی .
درمهرهلغتنامه دهخدادرمهره . [ دَ م ُ رَ ] (اِخ ) نام یکی از دروازه های بخارا در پیش از اسلام که بعداً به در بنی اسد مشهور گشت و این در پس از در بنی سعد قرار داشت . (از شرح احوال و آثار رودکی ص 85).
دره خرزهرهلغتنامه دهخدادره خرزهره . [ دَرْ رَ خ َ زَ رَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رودزرد بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. واقع در 16هزارگزی جنوب باختری باغ ملک و 3 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو باغ ملک به هفتگل . (از فرهنگ جغراف
دلهرهلغتنامه دهخدادلهره . [ دِ هَُ رَ / رِ / هَُرْ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) (از: دل + هره ، اسم صوت و آن در مقام حکایت فروریختن از جای است ) فروریختن دل از ناگاهان . در اصطلاح عوام ، قسمی ضربان قل
دوبهرهلغتنامه دهخدادوبهره . [ دُ ب َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) دوبهر.نه دراز و نه کوتاه . (یادداشت مؤلف ). میانه : بعد از متقی خلیفه المستکفی باﷲ... بود... دوبهره ، نیکوقامت نه فربه نه لاغر. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). بعد از رضی خلیفه برادر