هلالغتنامه دهخداهلا. [ هََ ل ْ لا ] (ع ق ) کلمه ای است جهت تحضیض ، مرکب از هل و لا. (منتهی الارب ). کلمه ٔ تحضیض ، مرکب از هل و لا، اگر بر ماضی درآید معنی سرزنش بر ترک فعل دهدو اگر بر مضارع درآید برای برانگیختن بر فعل بود.
هلالغتنامه دهخداهلا. [ هََ] (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان اسب را زجر کنند واسب مادگان را تسکین دهند وقت ضراب . (منتهی الارب ).
هلالغتنامه دهخداهلا. [ هَِ / هََ ] (صوت ) نداباشد ازبرای آگاهانیدن و تنبیه کردن ، و در طعنه زدن مکرر کنند. (برهان ). کلمه ای است جهت استعجال و ورغلانیدن . (منتهی الارب ). هله . هین . هان . الا : هلا چامه پیش آر ای چامه گوی تو
پودر آلیاژیalloyed powder/ alloy powderواژههای مصوب فرهنگستانپودری فلزی مرکب از حداقل دو جزء که بهطور نسبی یا کامل با هم آلیاژ شدهاند
آلیاژalloyواژههای مصوب فرهنگستان[شیمی] فراوردهای فلزی که دارای دو یا چند عنصر بهصورت محلول جامد یا بهصورت مخلوطی از فازهای فلزی باشد [مهندسی بسپار] نوعی آمیختۀ (blend) بسپاری که معمولاً متشکل از دو بسپار متفاوت است که با هم همبلور شده یا بهنحوی سازگار هستند. هرچند بعضاً بهجای آمیخته نیز بهکار میرود
آلیاژ ریختگیcasting alloyواژههای مصوب فرهنگستانموادی فلزی که برای شکلریزی یا ریختهگری شکلی (shape casting) به کار میروند
آلیاژ زودگدازfusible alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی فلزی که بهآسانی و عموماً زیر دمای 100 درجه ذوب میشود و در دمای نسبتاً پایین شکلپذیری خوبی دارد
روانساز آلیاژیalloy fluxواژههای مصوب فرهنگستانپودری متشکل از عناصر واکنشدهنده با فلز پرکن، برای تهیۀ آلیاژ موردنظر در فلز جوش
هلال هلاللغتنامه دهخداهلال هلال . [ هَِ هَِ ] (ص مرکب ) لخت لخت . پاره پاره . (غیاث ). قاچ قاچ : اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال صدا بلند نگردد ز جام درویشان .صائب .
هلال بن هلاللغتنامه دهخداهلال بن هلال . [ هَِ ل ِ ن ِ هَِ ] (اِخ ) از مترجمان و نویسندگان دوره ٔ عباسی است . (سبک شناسی ج 1 ص 153).
هلائولغتنامه دهخداهلائو. [ هَُ ] (اِخ ) در تاریخ سیستان نام هلاکوی مغول در چند مورد به این صورت آمده است . رجوع به هلاکو شود.
هلابلغتنامه دهخداهلاب . [ هََ ل ْلا ] (ع ص ، اِ) باد سرد باباران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چند روز است نهایت سرد در کانون دوم . (منتهی الارب ). و گویند آن در هلبة الشتاء است . (از اقرب الموارد). || یوم هلاب ؛ روز بادوباران ناک . (آنندراج ). روزی که باد و باران دارد. || سال پربارا
هلائولغتنامه دهخداهلائو. [ هَُ ] (اِخ ) در تاریخ سیستان نام هلاکوی مغول در چند مورد به این صورت آمده است . رجوع به هلاکو شود.
هلابلغتنامه دهخداهلاب . [ هََ ل ْلا ] (ع ص ، اِ) باد سرد باباران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چند روز است نهایت سرد در کانون دوم . (منتهی الارب ). و گویند آن در هلبة الشتاء است . (از اقرب الموارد). || یوم هلاب ؛ روز بادوباران ناک . (آنندراج ). روزی که باد و باران دارد. || سال پربارا
هلابعلغتنامه دهخداهلابع.[ هَُ ب ِ ] (ع ص ) ناکس تناور خبیث . || آزمند خوردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گرگ . (منتهی الارب ). گرگ را گویند به خاطر حرص او به خوردن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
حسین مهلالغتنامه دهخداحسین مهلا. [ ح ُ س َ ن ِ م ُ هََ ل ْ لا ] (اِخ ) ابن ناصربن عبدالحفیظبن عبداﷲبن مهلابن سعیدبن علی بن احمد انصاری خزرجی شرفی یمنی معروف به مهلا مورخ فقیه . متوفی در رجب 1111 هَ . ق . 1699/ م . او راست : ثمینات
حی هلالغتنامه دهخداحی هلا. [ ح َی ْ ی َ هََ] (ع اِ فعل ) حی هلاً. حَی َّ هَل َ. حَی َّ هَل ْ. تحریض و استعجال است ، یعنی بشتابید و بشتاب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || حی هلا بفلان ؛ لازم گیر او را. (منتهی الارب ). و بخوان او را. (اقرب الموارد).(حی ، اقبال کن + و هل ، شتاب کن ). (اقرب المو
حیهلالغتنامه دهخداحیهلا. [ ح َی ْ ی َ هََ لَن ْ ] (ع اِ فعل ) کلمه ٔ تحضیض است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حیهل شود.
شهلالغتنامه دهخداشهلا. [ ش َ ] (از ع ، ص ) (مأخوذ از تازی شهلاء) چشم سیاهی را گویند که مایل به سرخی باشدو فریبندگی داشته باشد. (برهان ) (از غیاث ). چشم سیاه فام . (اوبهی ). تأنیث اشهل . زن میش چشم : در بیابان بدید قومی کُردکرده از موی هر یکی کولاوآن زنان
نرگس شهلالغتنامه دهخدانرگس شهلا. [ ن َ گ ِ س ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) نوعی از نرگس که به جای زردی در آن سیاهی می باشد. (غیاث اللغات از مدار). نرگسی است سفید مایل به سیاهی . (غیاث اللغات از چراغ هدایت ) : نرگس شهلا نبود هر بهارآنکه بروید به لب جویبار. <p cl