هلالوشلغتنامه دهخداهلالوش . [ هََ ] (اِ) هیاهو. (یادداشت مؤلف ). فتنه و آشوب ، و آن را خلالوش نیز گویند. (انجمن آرا) : هلالوش جویان دین بی هشندتو بیهوش را در هلالوش کن .ناصرخسرو.
اصل اللوز المرلغتنامه دهخدااصل اللوز المر. [ اَلُل ْ ل َ زِل ْ م ُرر ] (ع اِ مرکب ) بیخ بادام تلخ . (از الفاظ الادویه ). بیخ بادام تلخ است ، چون بپزند و نیک بکوبند و با سرکه و روغن گل بیامیزند و بر پیشانی ضماد کنند صداع سر را نافع بود. (اختیارات بدیعی ).
عسل هلیلجلغتنامه دهخداعسل هلیلج . [ ع َ س َ ل ِ هََ لی ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عسل مربی به هلیلج است . (از فهرست مخزن الادویة). و رجوع به هلیلج شود.
عللالغتنامه دهخداعللا. [ ع َ ل َ ] (اِ صوت ) بانگ و شور و غوغا. هلالوش . هیابانگ . رجوع به علالا شود : گر چو ما گیتی مجبور قضا و قدر است پس چرا از ما برگیتی چندین عللاست ؟مسعودسعد.
ضوضالغتنامه دهخداضوضا. [ ض َ ] (ع اِ) ضَوْضاء. ضؤضا. شور و غوغا. (منتهی الارب ). بانگ . (مهذب الاسماء). هیاهو. هیابانگ . هلالوش . شور و شغب . مشغله . (نصاب ). چنگ و چلب .
آشوبفرهنگ مترادف و متضاداضطراب، اغتشاش، بلوا، بینظمی، تشویش، جنگ، دعوا، شر، شغب، شورش، شوروغوغا، غوغا، فتنه، فساد، مجادله، ناامنی، نزاع، هرج، هرجومرج، هلالوش، هیاهو ≠ آرامش
هولغتنامه دهخداهو. (اِ) آه و نفس . (برهان ). هوی .رجوع به هوی شود. || (اِ صوت ) کلمه ای است که از برای آگاهانیدن و خبر کردن گویند. (برهان ).- های و هو یا هیاهو ؛ به معنی هلالوش و بانگ و فریاد و مشغله است : چه عاشق است که فریاد دردناکش
ژخلغتنامه دهخداژخ . [ ژَ ] (اِ) ناله ٔ زار و حزین . (لغت نامه ٔ اسدی ). آواز حزین و آهسته . زاری و ناله . (برهان ). || بانگ و آواز. (صحاح الفرس ). هیاهو. هیابانگ . هلالوش : بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور. منجیک