هلاکلغتنامه دهخداهلاک . [ هََ ] (ع مص ) مردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نیست شدن . (منتهی الارب ). || آزمند گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گم شدن . || افتادن . || (اِمص ) نیستی . (منتهی الارب ). مرگ . دمار. آذرنگ . (یادداشت مؤلف ) : دشمن خو
هلاکلغتنامه دهخداهلاک . [ هَُ ل ْ لا ] (ع ص ، اِ) آنان که به نوبت پیش مردمان آیند به طلب احسان و معروف ایشان . || جویندگان آب و علف که راه را گم کرده باشند. || ج ِ هالک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
حلائقلغتنامه دهخداحلائق . [ح َ ءِ ] (اِخ ) نام چاههایی است که پیغمبر(ص ) در غزوه ٔ ذات العشیره بدانجا فرودآمد. (از معجم البلدان ).
حلاقلغتنامه دهخداحلاق . [ ح َ / ح َ ق ِ ] (ع اِ) مرگ . (منتهی الارب )(غیاث ). مبنی بر کسر به معنی مرگ . (مهذب الاسماء).
حلاقلغتنامه دهخداحلاق . [ ح َل ْ لا ] (ع ص ) سلمانی . گرای . گرا. سرتراش . (منتهی الارب ). موی پیرا. سترنده . (منتهی الارب ) (غیاث ). موی سترنده . آینه دار. موی تراش . (از غیاث ). || حجام . (غیاث ).استره . (از ملخص اللغات ). موی ستر. (مهذب الاسماء).
حلاقلغتنامه دهخداحلاق . [ ح ِ ] (ع اِ) صف . (منتهی الارب ). رده . || رأس جیدالحلاق ؛ سر نیک سترده موی . (منتهی الارب ).
حلاقلغتنامه دهخداحلاق . [ ح ُ ] (ع اِ) درد حلق . (از منتهی الارب ). || تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن . (منتهی الارب ).
هلاکولغتنامه دهخداهلاکو. [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که 200 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله ، برنج ،صیفی و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
هلاکوبلخانلغتنامه دهخداهلاکوبلخان . [ هََ ب َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که 200 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول عمده اش غله ، برنج و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
هلاکتلغتنامه دهخداهلاکت . [ هََ ک َ ] (از ع ، اِمص ) مردن . مرگ . (یادداشت مؤلف ). این صورت در مآخذ لغت عرب مضبوط نیست . در اقرب الموارد هلکة (به فتح اول و دوم و سوم ) به معنی هلاکت است : خاتمت به هلاکت و ندامت انجامد. (کلیله و دمنه ). و چون خمره ٔ شهد مسموم است که چشی
هلاکدرلغتنامه دهخداهلاکدر. [ هََ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش پاپی شهرستان خرم آباد دارای چهل تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
هلاک آمدنلغتنامه دهخداهلاک آمدن . [ هََ م َ دَ ] (مص مرکب ) هلاک شدن . کشته شدن . مردن : بسی دیو از تو هلاک آمده ست ز تو مر مرا سر به خاک آمده ست . فردوسی .رجوع به هلاک ، هلاک شدن ، هلاک گردیدن و هلاک گشتن شود.
هلاک آوردنلغتنامه دهخداهلاک آوردن . [ هََ وَ دَ ](مص مرکب ) هلاک کردن . کشتن . نابود کردن : شود پشت رستم به نیرو تو راهلاک آورد بی گمان مر مرا. فردوسی .رجوع به هلاک کردن شود.
هلاک بر در نهادنلغتنامه دهخداهلاک بر درنهادن . [ هََ ب َ دَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از جدا کردن . (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
هلاک برآمدنلغتنامه دهخداهلاک برآمدن . [ هََ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) مردن . دیده شدن حالت مرگ در کسی : نه دانا بود شاه با ترس و باک ز ترسنده مردم برآید هلاک . فردوسی .ز ما و ز ایران برآید هلاک نماند از این بوم و بر آب و خاک .<p cla
هلاک شدنلغتنامه دهخداهلاک شدن . [ هََ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مردن . کشته شدن . درگذشتن بر اثر سختی یا پیش آمد حادثه ای : بشد بارگی زیر پایش هلاک ولیکن نبودش به دل هیچ باک . فردوسی .بباید که بر دست من بر هلاک شوند این دلیران بی ترس و ب
منهلاکلغتنامه دهخدامنهلاک . [ م َ هَِ ] (ص ) فقیر و درویش . (لسان العجم شعوری ج 2 ورق 371 الف ) : در جهان هر که منهلاک شوداز سؤال و حساب پاک شود.(از شعوری بدون ذکر نام شاعر
استهلاکلغتنامه دهخدااستهلاک . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) میرانیدن . (منتهی الارب ). هلاک کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). بهلاک داشتن . هلاک کردن خواستن . نابود کردن . || هزینه کردن مال . || سپری و نیست و نابود گردانیدن مال را. (منتهی الارب ). || استهلاک دین ؛ ادای قرض بتدریج .
انهلاکلغتنامه دهخداانهلاک . [ اِ هَِ ] (ع مص ) در هلاکت انداختن خود را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خود را به مهلکه افکندن .
اهلاکلغتنامه دهخدااهلاک . [اِ ] (ع مص ) هلاک کردن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). میرانیدن و هلاک کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نیست کردن . تباه کردن . تدمیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بدین اعتداد و اعتضاد در اهلاک و اعدام من کوشد. (