هم آهنگلغتنامه دهخداهم آهنگ . [ هََ هََ ] (ص مرکب ) دمساز. هم آواز. موافق . (یادداشت مؤلف ). دو تن که یک اندیشه و یک آهنگ دارند : که چندان سپه کرد آهنگ من هم آهنگ این نامدار انجمن . فردوسی .در این پرده با آسمان جنگ نیست که این پر
هم آهنگفرهنگ فارسی معین(هَ. هَ) (ص .) 1 - موافق ، متحد. 2 - دو یا چند صدا که با هم توافق و تناسب داشته باشد.
اهم آکوستیکیacoustic ohmواژههای مصوب فرهنگستانیکای اندازهگیری مقاومت ظاهری آکوستیکی براساس قانون اهم
m- تاباm-resilientواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابع بولی که، حتی درصورت ثابت نگاه داشتنm متغیر ورودی آن، ویژگی توازن آن حفظ شود
سحابی گامGum Nebulaواژههای مصوب فرهنگستانسحابی دایرهشکل و وسیعی در صورتهای فلکی بادبان و کشتیدُم که کالین استنلیگام کشف کرده است
پوشش مؤثرeffective masking, EMواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن گوش مورد نظر بهطور همزمان در معرض نوفۀ پوششی و نشانک قرار میگیرد و نوفۀ پوششی برای پوشاندن نشانک کافی است
آمیزۀ چسبانcushion gum, curing gum, bonding gum, gum stockواژههای مصوب فرهنگستانآمیزهای لاستیکی و نرم و چسبناک برای تعمیر موضعی تایر ازطریق روکشکاری یا چسباندن رویۀ تایر به زیرساخت
هم آهنگیلغتنامه دهخداهم آهنگی . [ هََ هََ ] (حامص مرکب ) هم قصدی . همراهی . موافقت . (یادداشت مؤلف ) : در آن پرده که شیرین ساختی سازهم آهنگیش کردی شه به آواز. نظامی .رجوع به هم آهنگ شود.
هم آهنگی کردنفرهنگ فارسی معین( ~. کَ دَ) (مص ل .) 1 - متحد شدن . 2 - برابری کردن در امری . 3 - توافق کردن و تناسب داشتن چند صدای مختلف با هم .
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ م م ] (ع اِ) اندوه .ج ، هموم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یکی از اعراض شش گانه ٔ نفسانیه . (یادداشت مؤلف ) : برداشته خزینه و انباشته به زرصندوقهای پیل ، و نه در دل هم و نه غم . فرخی .زآرزوها که د
هملغتنامه دهخداهم . [ هَِ م م ] (ع ص ) پیر فانی . ج ، اهمام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نازک و نحیف ، و در این معنی مشتق از «همته النار» است ، یعنی آتش ذوبش کرد. || قدح هم ؛ قدح شکسته . (از اقرب الموارد).
همفرهنگ فارسی عمید۱. یکدیگر.۲. (پیشوند) همکاری؛ مشارکت (در ترکیب با کلمۀ دیگر): همسایه، همنشین، همخواب، همکار، همراه، همدست، هماورد، همدم، همزاد، همسر، همگروه، همنفس، همسفر، همدرس، همعنان، همصورت، همسیرت.۳. (قید) هردو؛ همه: هم این، هم آن.۴. (قید) نیز: او هم آمد.⟨ به هم: با هم؛ همرا
داهملغتنامه دهخداداهم . [ هَِ ] (اِ) تاج پادشاهان را گویند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (برهان ). دیهیم .افسر. تاج . افسر گوهر و درآگین پادشاهان . || تخت شاهی . || چتر پادشاهی . (برهان ).
دراهملغتنامه دهخدادراهم . [ دَ هَِ ] (ع اِ) ج ِ دِرهَم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). درمها. سکه های نقره . دراهیم : و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین . (قرآن 20/12). و او را به بهایی اندک ، به چند درهم شمرده شده فر
درهم برهملغتنامه دهخدادرهم برهم . [ دَ هََ ب َ هََ ] (ص مرکب ) درهم و برهم . پریشان و بی نظام . (آنندراج ). در هرج و مرج افتاده و پریشان شده . (ناظم الاطباء). آشفته . مشوش . شلوغ پلوغ . ریخته پاشیده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || ویران و خراب . (ناظم الاطباء).
درهم و برهملغتنامه دهخدادرهم و برهم . [ دَ هََ م ُ ب َ هََ ] (ص مرکب ، از اتباع ) درهم برهم . شوریده . آشفته . قاطی پاطی . شلوغ پلوغ . (یادداشت مرحوم دهخدا).- خوابهای درهم و برهم ؛ اضغاث احلام . خوابهای پریشان . (یادداشت مرحوم دهخدا).|| پیچیده . بغرنج .