هم خوابلغتنامه دهخداهم خواب . [ هََ خوا / خا ] (ص مرکب ) دو تن که در یک بستر خوابند. || ملازم . همراه . که پیوسته باکسی باشد : با این همه چهار دشمن متضاد ازطبایع با وی همراه ، بلکه همخواب . (کلیله و دمنه ). || آمیخته . مخلوط <span cla
اهم آکوستیکیacoustic ohmواژههای مصوب فرهنگستانیکای اندازهگیری مقاومت ظاهری آکوستیکی براساس قانون اهم
m- تاباm-resilientواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابع بولی که، حتی درصورت ثابت نگاه داشتنm متغیر ورودی آن، ویژگی توازن آن حفظ شود
سحابی گامGum Nebulaواژههای مصوب فرهنگستانسحابی دایرهشکل و وسیعی در صورتهای فلکی بادبان و کشتیدُم که کالین استنلیگام کشف کرده است
پوشش مؤثرeffective masking, EMواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن گوش مورد نظر بهطور همزمان در معرض نوفۀ پوششی و نشانک قرار میگیرد و نوفۀ پوششی برای پوشاندن نشانک کافی است
آمیزۀ چسبانcushion gum, curing gum, bonding gum, gum stockواژههای مصوب فرهنگستانآمیزهای لاستیکی و نرم و چسبناک برای تعمیر موضعی تایر ازطریق روکشکاری یا چسباندن رویۀ تایر به زیرساخت
هم خوابهلغتنامه دهخداهم خوابه . [ هََ خوا / خا ب َ /ب ِ ] (ص مرکب ) در آخر این لفظ «ها» زاید است ) زن . هم بستر. هم بالین . همسر. زوجه . (آنندراج ) : نیم شبی پشت به همخوابه کردروی در آسایش گرمابه ک
هم خوابگیفرهنگ فارسی معین( ~. خا بِ) (حامص .) با هم در یک بستر خوابیدن و عشق بازی کردن ، هم - بستری .
خواب نازلغتنامه دهخداخواب ناز. [ خوا / خا ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خواب نوشین . خواب شیرین . خواب خوش . خواب راحت . خواب آرام .
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ م م ] (ع اِ) اندوه .ج ، هموم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یکی از اعراض شش گانه ٔ نفسانیه . (یادداشت مؤلف ) : برداشته خزینه و انباشته به زرصندوقهای پیل ، و نه در دل هم و نه غم . فرخی .زآرزوها که د
هملغتنامه دهخداهم . [ هَِ م م ] (ع ص ) پیر فانی . ج ، اهمام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نازک و نحیف ، و در این معنی مشتق از «همته النار» است ، یعنی آتش ذوبش کرد. || قدح هم ؛ قدح شکسته . (از اقرب الموارد).
همفرهنگ فارسی عمید۱. یکدیگر.۲. (پیشوند) همکاری؛ مشارکت (در ترکیب با کلمۀ دیگر): همسایه، همنشین، همخواب، همکار، همراه، همدست، هماورد، همدم، همزاد، همسر، همگروه، همنفس، همسفر، همدرس، همعنان، همصورت، همسیرت.۳. (قید) هردو؛ همه: هم این، هم آن.۴. (قید) نیز: او هم آمد.⟨ به هم: با هم؛ همرا
داهملغتنامه دهخداداهم . [ هَِ ] (اِ) تاج پادشاهان را گویند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (برهان ). دیهیم .افسر. تاج . افسر گوهر و درآگین پادشاهان . || تخت شاهی . || چتر پادشاهی . (برهان ).
دراهملغتنامه دهخدادراهم . [ دَ هَِ ] (ع اِ) ج ِ دِرهَم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). درمها. سکه های نقره . دراهیم : و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین . (قرآن 20/12). و او را به بهایی اندک ، به چند درهم شمرده شده فر
درهم برهملغتنامه دهخدادرهم برهم . [ دَ هََ ب َ هََ ] (ص مرکب ) درهم و برهم . پریشان و بی نظام . (آنندراج ). در هرج و مرج افتاده و پریشان شده . (ناظم الاطباء). آشفته . مشوش . شلوغ پلوغ . ریخته پاشیده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || ویران و خراب . (ناظم الاطباء).
درهم و برهملغتنامه دهخدادرهم و برهم . [ دَ هََ م ُ ب َ هََ ] (ص مرکب ، از اتباع ) درهم برهم . شوریده . آشفته . قاطی پاطی . شلوغ پلوغ . (یادداشت مرحوم دهخدا).- خوابهای درهم و برهم ؛ اضغاث احلام . خوابهای پریشان . (یادداشت مرحوم دهخدا).|| پیچیده . بغرنج .