هماملغتنامه دهخداهمام . [ هََ م ِ ] (ع اِ فعل ) لاهمام ؛ قصد نمی کنم (منتهی الارب )، بدان همت نگمارم یا آن را انجام نمیدهم . (اقرب الموارد). || جاءزید همام ؛ ای یهمم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
هماملغتنامه دهخداهمام . [ هَُ ] (اِخ ) تبریزی . خواجه همام الدین بن علایی تبریزی ، از شعرا و سخنگویان نامبردار آذربایجان است و در فنون نظم به خصوص در غزلسرایی سبک سعدی را به خوبی تتبع کرده است . خود نیز لطافت سخن خود را دریافته و گفته است :همام را سخن دلفریب و شیرین است ولی چه سود که
هماملغتنامه دهخداهمام . [ هَُ ] (اِخ ) دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که 459 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و زاینده رود و محصول عمده اش غله ، پنبه ، برنج و کاردستی زنان کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).<
هماملغتنامه دهخداهمام . [ هَُ ] (ع ص ،اِ) پیه که از کوهان گداخته شود. || آب برف روان شده . || مرد و پادشاه بزرگ همت . || مهتر دلیر جوانمرد، خاص است به مردان . ج ، هِمام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مهتر. سر. سرور. سید. رئیس . بزرگ . (یادداشتهای مؤلف ) : هم موف
حمائملغتنامه دهخداحمائم . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ حمام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود. || ج ِ حمیمة. (منتهی الارب ). به معنی کریمه . رجوع به حمیمة شود: اخذ المصدق حمائم اموالهم ؛ اَی کرائمها. || ج ِ حَمام . (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود. || ج ِ حمامه است که به معنی مرغ طوقد
حماملغتنامه دهخداحمام . [ ح َ ] (ع اِ) کبوتر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || هر نوع مرغ طوق دار. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مثل فاخته و قمری و مرغ سنگخوار ومرغ ساق جر. (اقرب الموارد). حمامة یکی آن . و مذکر ومؤنث در حمامه یکسان است . مانند حیه . (منتهی الارب ). و تاء در آن برای دلال
حماملغتنامه دهخداحمام . [ ح َم ْ ما ] (اِخ ) دهی از دهستان یعقوب وندپاپی بخش الوار گرم سیری شهرستان خرم آباد. تپه ماهور و گرم است . سکنه ٔ آن 100 تن .آب آن از چشمه ٔ حمام و رود زال . محصول آن غلات و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان فرش و
حماملغتنامه دهخداحمام . [ ح َم ْ ما ] (ع اِ) گرمابه . مذکر است . (از منتهی الارب ). ج ، حمامات . (منتهی الارب ). وفارسیان به تخفیف نیز استعمال نمایند. (آنندراج ).- امثال : رستم در حمام ؛ نقش در حمام . اگر تو آدمئی
همامةلغتنامه دهخداهمامة. [ هََ م َ ] (ع مص ) پیر شدن .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به همومة شود.
همامیهلغتنامه دهخداهمامیه . [ هَُ می ی َ ] (اِخ ) شهری بین واسط و خوزستان و از اعمال واسط است و نهری دارد که منشعب از دجله می باشد. منسوب به همام الدولةبن مزید است . (معجم البلدان ). شهری است به واسط همام الدوله منصور دبیس را. (منتهی الارب ).
کمال الدینلغتنامه دهخداکمال الدین . [ ک َ لُدْ دی ] (اِخ ) محمدبن همام الدین عبدالواحد... و رجوع به ابن همام شود.
همام آبادلغتنامه دهخداهمام آباد. [ هَُ ] (اِخ ) قریه ای است میان جنوب و مشرق ارسنجان . (فارسنامه ٔ ناصری ).
همامةلغتنامه دهخداهمامة. [ هََ م َ ] (ع مص ) پیر شدن .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به همومة شود.
همامیهلغتنامه دهخداهمامیه . [ هَُ می ی َ ] (اِخ ) شهری بین واسط و خوزستان و از اعمال واسط است و نهری دارد که منشعب از دجله می باشد. منسوب به همام الدولةبن مزید است . (معجم البلدان ). شهری است به واسط همام الدوله منصور دبیس را. (منتهی الارب ).
سعدالهماملغتنامه دهخداسعدالهمام . [ س َ دُل ْ هَِ ] (اِخ ) یکی از سعود ده گانه و آن دو کوکب است متناسق . و فاصله ٔ آن دو ذراعی است و در صورت فرس اعظم است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به منتهی الارب و سعدالنجوم شود.
جرجس هماملغتنامه دهخداجرجس همام . [ ج ِ ج ِ هََم ْ ما ] (اِخ ) جرجس بن نجم بن همام . وی از مردم شوبر لبنان بود و در آنجا بسال 1272 هَ . ق . برابر 1856 م . متولد شد و در همانجا بکسب دانش و تدریس عربی اشتغال یافت و بسال <span class=
ابوهماملغتنامه دهخداابوهمام . [ اَ هََ م ْ ما ] (اِخ ) الشعبانی . محدث است و یحیی بن کثیر از او روایت کند.
ابوهماملغتنامه دهخداابوهمام . [ اَ هََ م ْ ما ] (اِخ ) روح بن عبدالأعلی . او را پنجاه ورقه است . (ابن الندیم ).
ابوهماملغتنامه دهخداابوهمام . [ اَ هََ م ْ ما ] (اِخ ) سعیدبن قیس السکونی . محدث است و ثوری از او روایت کند.