همایونلغتنامه دهخداهمایون . [ هَُ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان زنجان که 531 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه و محصول عمده اش غله و سیب زمینی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
همایونلغتنامه دهخداهمایون . [ هَُ ] (اِخ ) از شعرای دربار سلطان یعقوب خان است و طبع نظم او نیکوست و خلق حمیده دارد و این مطلع از اوست :افتاده ام به کویش از آب دیده در گل دستی نهاده بر دست ، دستی نهاده بر دل .(از مجالس النفائس ص 303
همایونلغتنامه دهخداهمایون . [ هَُ ] (اِخ ) دهی است از بخش پیرتاج شهرستان بیجار که 380 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غله ، لبنیات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
همایونلغتنامه دهخداهمایون . [ هَُ ] (اِخ ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند که 32 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
هماونلغتنامه دهخداهماون . [ هََ وَ ] (اِخ ) کوهی در ایران . (برهان ). کوهی است مشهور از جبال خراسان که در آنجا میان طوس سردار ایران و پسران سپهدار توران جنگ عظیمی واقع شدو شکست به سپاه طوس افتاد. (انجمن آرا) : دو روز این یکی رنج بر تن نهیم دو دیده به کوه هماون ن
همایون باللغتنامه دهخداهمایون بال . [ هَُ ] (ص مرکب ) مبارک . مرغی که پرواز او خجسته و مبارک است : همای همایون بال جاه و جلال ... (حبیب السیر ج 3).
همایون اسفراینیلغتنامه دهخداهمایون اسفراینی . [ هَُ ن ِ اِ ف َ ی ِ ] (اِخ ) از مردم اسفراین بوده و طبع شعری داشته و ظاهراً منحرف و دیوانه مزاج بوده است . رجوع به مجمعالفصحاء چ سنگی ج 2 ص 55 و نیز رجوع به مجالس النفائس ص <span class="hl"
همایون فریدنیلغتنامه دهخداهمایون فریدنی . [ هَُ ن ِ ف ِ دَ] (اِخ ) از اولاد شیخ علی عبدالعال عرب معاصر صفویه و خود نیز موسوم به عبدالعال بوده است . مردی یاوه گوی و هزال بوده و به تحریک بزرگانی که وی آنها را هجا می گفته در خوابگاه خود به قتل رسیده است . او راست :ماه صیام است گاه ترک مدام است تر
همایونشاهلغتنامه دهخداهمایونشاه . [ هَُ ] (اِخ ) یکی از شاهان بابری (تیموریان هند) است . وی معاصر شاه تهماسب صفوی بوده است . (از تاریخ ادبی ایران تألیف براون ج 3 ص 425 و 464 از ترجمه ٔ فارسی ).وی
همایونیلغتنامه دهخداهمایونی . [ هَُ ] (ص نسبی ) بلندمرتبه . والامقام . عالی . || از القاب خاص شاه در سلسله ٔ پهلوی .
همایونیفرهنگ فارسی معین( ~.) (ص نسب .) منسوب به همایون . (در مورد شاه استعمال شود: اعلی حضرت همایونی ، موکب همایونی ).
همایلغتنامه دهخداهمای .[ هَُ ] (اِخ ) نام پادشاه زاده ای که به همایون عاشق بود، و قصه ٔ همای و همایون مشهور است . (برهان ). رجوع به منظومه ٔ همای و همایون اثر خواجوی کرمانی شود.
همایون باللغتنامه دهخداهمایون بال . [ هَُ ] (ص مرکب ) مبارک . مرغی که پرواز او خجسته و مبارک است : همای همایون بال جاه و جلال ... (حبیب السیر ج 3).
همایون اسفراینیلغتنامه دهخداهمایون اسفراینی . [ هَُ ن ِ اِ ف َ ی ِ ] (اِخ ) از مردم اسفراین بوده و طبع شعری داشته و ظاهراً منحرف و دیوانه مزاج بوده است . رجوع به مجمعالفصحاء چ سنگی ج 2 ص 55 و نیز رجوع به مجالس النفائس ص <span class="hl"
همایون فریدنیلغتنامه دهخداهمایون فریدنی . [ هَُ ن ِ ف ِ دَ] (اِخ ) از اولاد شیخ علی عبدالعال عرب معاصر صفویه و خود نیز موسوم به عبدالعال بوده است . مردی یاوه گوی و هزال بوده و به تحریک بزرگانی که وی آنها را هجا می گفته در خوابگاه خود به قتل رسیده است . او راست :ماه صیام است گاه ترک مدام است تر
همایون کردنلغتنامه دهخداهمایون کردن . [ هَُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مبارکباد دادن .(آنندراج از غوامض سخن ). رجوع به همایون کنان شود.
آذرهمایونلغتنامه دهخداآذرهمایون . [ ذَ هَُ ] (اِخ ) نام دختری ازنسل سام ، سادنه ٔ آتشکده ٔ اصفهان ، و گویند او ساحره ای بوده است که چون اسکندر خواست آتشکده ٔ اصفهان خراب کند خود را به صورت ماری مهیب به اسکندر نمود و بلیناس سحر او را باطل کرد، اسکندر آذرهمایون را بدو بخشید و بلیناس او را به زنی کرد
ناهمایونلغتنامه دهخداناهمایون . [ هَُ ] (ص مرکب ) شوم . نامبارک . در بیت زیر مجازاً زشت . ناپسند : سخن کز دهن ناهمایون جهدچو ماری است کز خانه بیرون جهد.بوشکور.
امیرهمایونلغتنامه دهخداامیرهمایون . [ اَ هَُ ] (اِخ ) اسفراینی . شاعر قرن دهم هجری بود رجوع به همایون اسفراینی شود.
امین همایونلغتنامه دهخداامین همایون . [ اَ هَُ ] (اِ مرکب ) از القاب دوره ٔ قاجاری بود. رجوع به فهرست اعلام تاریخ اجتماعی و اداری دوره ٔ قاجاریه تألیف مستوفی چ 2 ج 1 شود.
طالع همایونلغتنامه دهخداطالع همایون . [ ل ِ ع ِ هَُ ] (ترکیب وصفی ) طالع خجسته . بخت فرخنده . اختر میمون . طالع مبارک : ز مشرق سرکوی آفتاب طلعت تواگر طلوع کند طالعم همایون است .حافظ.