همتلغتنامه دهخداهمت . [ هَِ م ْ م َ ] (اِخ ) تخلص برادر وصال شیرازی است . (از تاریخ ادبی براون ج 4 ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 194).
همتلغتنامه دهخداهمت . [ هَِ م ْ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش داراب شهرستان فسا که 65 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و توتون و کاردستی مردم قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
همتلغتنامه دهخداهمت . [ هَِ م ْ م َ ] (ع اِمص ، اِ) همة. اراده و آرزو و خواهش و عزم . (ناظم الاطباء) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کردبر سر ایوان فکند بن پی ایوان . خسروانی .منوچهر کردی بدین پیش دست نکردی بدین همت خویش پست . <
حمدلغتنامه دهخداحمد. [ ح َ ] (ع مص ) مَحمِدو مَحمَد و مِحمِدَة و مَحمَدَة. ستودن و شکر کردن .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ). سپاس داری کردن . (المصادر زوزنی ). || راضی شدن . || ادای حق کردن . (منتهی الارب ). جزا دادن . (اقرب الموارد). || ستوده و موافق یافتن زمین را. (منته
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ ] (ع ص ) یوم حمت ؛ روز سخت گرم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || تمر حمت ؛ خرمای بسیار شیرین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) ریختن و انداختن بر روی . (منتهی الارب ). صب : حمته اﷲ علیه ؛ صبه علیه . (اقرب الموارد). || سخت گرم شدن روز. (
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ م َ ] (ع مص ) متغیر و تباه شدن . (اقرب الموارد): حَمِت َ الجوز و غیره ؛ تغیر و فسد. (اقرب الموارد). تباه شدن گوز و جز آن . (تاج المصادر بیهقی ). فاسد و متغیر گردیدن گردو و جز آن . (ناظم الاطباء).
همتالغتنامه دهخداهمتا. [ هََ ] (ص مرکب ) همتای . همزاد. همجنس . (برهان ). || نظیر و مانند. (برهان ). عدیل . همانند. قرین . شبیه . (یادداشتهای مؤلف ) : شه نیمروز آنکه رستَمْش نام سوار جهاندیده همتای سام . فردوسی .به پور گرامی سپرد
همتابلغتنامه دهخداهمتاب . [ هََ ] (ص مرکب ) هم تاب . هم زور (تاب به معنی مقاومت و توانایی است ) : در ایران جز او نیست هم تاب من ندارد هم او نیز پایاب من .فردوسی .
همتاهلغتنامه دهخداهمتاه . [هََ ] (ص مرکب ) همتا. (یادداشت مؤلف ) : دین از تو منظم شد چون رشته ٔ لؤلؤچون جنس به جنس آمد و همتاه به همتاه . سوزنی .همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است .<p class="au
همتاییلغتنامه دهخداهمتایی . [ هََ ] (حامص مرکب ) همتا بودن . نظیر بودن . (یادداشت مؤلف ). برابری کردن : غزال اگر به تو میکرد لاف همتایی برآمده ست کنون شاخش از پشیمانی . ؟|| انبازی و شرکت . (آنندراج ).
همتیلغتنامه دهخداهمتی . [ هَِ م ْ م َ ] (اِخ ) در دفترخانه ٔ یوسف خان افشار می بود و شعرش بد نیست . این ابیات از اوست :دلی ز کوی تو ناآشنا نمی آیدکه صد جهان ستمش در قفا نمی آید. #الفت میان این دل و غمهای عشق اوجایی رسیده است که من هیچکاره ام . <p
همت آباد حومهلغتنامه دهخداهمت آباد حومه . [ هَِ م ْ م َ دِ حُوم ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان که 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ،پسته و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
همت بستنلغتنامه دهخداهمت بستن . [ هَِ م ْ م َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) ابراز بلندنظری : کف نیاز به حق برگشای و همت بندکه دست فتنه ببندد خدای کارگشای .سعدی .
همت خواستنلغتنامه دهخداهمت خواستن . [ هَِ م ْ م َ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) یاری طلبیدن . دعای خیر و مدد و عطف توجه خواستن از مرشد و پیر برای کمال خود یا برای توفیق در کاری : به خدمت علما و صلحا و عبادقیام نماید و همت خواهد. (مجالس سعدی ). ا
همت آبادلغتنامه دهخداهمت آباد. [ هَِ م ْ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش شهداد شهرستان کرمان که 400 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ،خرما و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
همت آباد بالالغتنامه دهخداهمت آباد بالا. [ هَِ م ْ م َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ خاوری شهرستان رفسنجان که 266 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، پسته ، پنبه و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
تاسهمتلغتنامه دهخداتاسهمت . [ س ِ هََ ] (اِ) مأخوذ از بربری ، یک نوع گیاه ترشی و ترنج . (ناظم الاطباء). مصحف «تاسممت » است . رجوع به همین کلمه شود.
خط تهمتلغتنامه دهخداخط تهمت . [ خ َطْ طِ ت ُ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که دشمنان نویسند و حاوی تهمت و افتراء باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). کنایه از تهمت و افتراء : خط تهمت دشمنان زبون سرانجام شستی بر آن پاک خون .؟
زحل همتلغتنامه دهخدازحل همت . [ زُ ح َ هَِ م ْ م َ ] (ص مرکب ) دارای همت بلند. آنکه بلندی همت او به بلندی زحلست : وزیر هفتم که زحل همت و مشتری سعادت بود، چون این خبر بشنید، کس بسیاف فرستاد. (سندبادنامه ص 256). زحل خود نیز کنایه از همت بلن
شگرف همتلغتنامه دهخداشگرف همت . [ ش َ / ش ِ گ َ هَِم ْ م َ ] (ص مرکب ) که همت بزرگ و بلند دارد. عظیم همت : خاقانی ازین مختصران دست بداردر کار شگرف همتان دست برآر.خاقانی .
زهمتلغتنامه دهخدازهمت . [ زِ م َ ] (از ع ، اِ) بوی گوشت و بوی ماهی خام . (برهان ) (از غیاث ) (ناظم الاطباء). رجوع به زُهْمة و ماده ٔ بعد شود.