همجلغتنامه دهخداهمج . [ هََ ] (ع مص ) به یک بار آب خوردن شتر چنانکه بشکند تشنگی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
همجلغتنامه دهخداهمج . [ هََ م َ ] (ع اِ) ج ِ همجة. (منتهی الارب ). مگس کوچکی که بر روی خر نشیند و نیز بر چشم خر. (اقرب الموارد). خرمگس ، که نیز بر گوسپند نشیند. (یادداشت مؤلف ). || (ص ) احمق : همج الرعاع ؛ مردم احمق . (اقرب الموارد). اراذل . بی سروپاها. (یادداشت مؤلف ).
همجلغتنامه دهخداهمج . [ هََ م َ ] (ع اِمص ) گرسنگی . || تدبیر بد در معاش . || (مص ) گرسنه گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بدزندگانی گردیدن . (منتهی الارب ).
همجفرهنگ فارسی معین(هَ مَ)(اِ.)1 - نوعی مگس که روی گوسفند و خر نشیند.2 - گوسفند لاغر.3 - میش کلانسال . 4 - مردم فرومایه و احم ق .
اتاق کژبینی اِیمزAmes distortion roomواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی که در آن سرنخهای خاص ادراک عمق بهصورت آزمایشی مورد استفاده قرار میگیرند تا درک آزمایششونده را از اندازة نسبی اشیای درون اتاق تحریف کنند نیز: اتاق اِیمز Ames room
حمزلغتنامه دهخداحمز. [ ح َ ] (ع مص ) حمز شراب ؛ گزیدن شراب زبان را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زبان گز شدن . (منتهی الارب ). || حمز هم ؛ سوختن اندوه دل را. (منتهی الارب ). || تیز کردن . || فراهم آوردن . || (حا مص ) زبان گزی . || گرفتگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حمشلغتنامه دهخداحمش . [ ح َ ] (ع ص ) باریک . || مرد باریک ساق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || باریک خلقت . || ساق باریک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، حِماش . || (مص ) بخشم آوردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || خشم کردن . (اقرب الموارد). || فراهم آوردن . (منتهی الارب ) (اقرب ال
همجیلغتنامه دهخداهمجی . [ هََ ] (اِ) جانوری است کوچک مانند ملخ که پیوسته بر روی علفها میگردد. (برهان ).
همجةلغتنامه دهخداهمجة. [ هََ م َ ج َ ] (ع ص ، اِ) نوعی از مگس ریزه شبیه پشه که بر روی گوسپند و خر نشیند. || گوسپند لاغر. || مردم فرومایه ٔگول . || میش کلانسال . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، همج . (منتهی الارب ). رجوع به همج شود.
اراذللغتنامه دهخدااراذل . [ اَ ذِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَرذَل . ناکسان . (غیاث اللغات ). زبونان . غوغا. سَفَله . فرومایگان : خصم اماثل ، فرومایگان و اراذل باشند. (کلیله و دمنه ).- اراذل ناس ؛ مردم پست . هَمَج .
هامجلغتنامه دهخداهامج . [ م ِ ] (ع ص ) آنچه گذاشته و ترک کرده باشند به طوری که یکی در دیگری درآید. (منتهی الارب ). (ناظم الاطباء). المتروک یموج بعضه فی بعض کالغنم بلاراع و العسکر بلاقائد. (اقرب الموارد). || همج هامج ؛ گرسنگی بسیار سخت ، توکید است مانند لیل لائل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموا
خرمگسلغتنامه دهخداخرمگس . [ خ َ م َ گ َ ] (اِ مرکب ) مگس کلان که بر جراحت کرم می اندازد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مگس درشت که غالباً در باغها و بر درختان گرد آید. مگس درشت سایر حیوانات یا همج که بر روی گوسپندان نشیند. مگس خر. (یادداشت بخط مؤلف ). نُعَرة. (زمخشری ). هَمَج .عنتر [ ع َ ت َ <sp
بدزندگانیلغتنامه دهخدابدزندگانی . [ ب َ زِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) بدمعاش . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنکه زندگانی وی روبراه نباشد. بدروزگار. (از فرهنگ فارسی معین ). || شریر. بدذات . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). شریر و ظالم . (آنندراج ) :</spa
رعاعلغتنامه دهخدارعاع . [رَ ] (ع ص ، اِ) مردم پست و فرومایه و غوغا. یکی آن رَعَاعة است و گفته اند از لفظ خود واحد ندارد. (از اقرب الموارد). مردم ناکس و سفله که علو همت در او نبود. (ازبحر الجواهر). مردم نودیده ٔ فرومایه ٔ ناکس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بددل و سفله . (مهذب الاسماء).مردم پست
همجیلغتنامه دهخداهمجی . [ هََ ] (اِ) جانوری است کوچک مانند ملخ که پیوسته بر روی علفها میگردد. (برهان ).
همجةلغتنامه دهخداهمجة. [ هََ م َ ج َ ] (ع ص ، اِ) نوعی از مگس ریزه شبیه پشه که بر روی گوسپند و خر نشیند. || گوسپند لاغر. || مردم فرومایه ٔگول . || میش کلانسال . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، همج . (منتهی الارب ). رجوع به همج شود.
رهمجلغتنامه دهخدارهمج . [ رَ م َ ] (ع ص ) فراخ از هر چیز. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رهمجلغتنامه دهخدارهمج .[ رَ م َ ] (اِخ ) رهمج بن محرر البصری . از فصحای عرب و از نصربن مصر از بنی اسدبن خزیمة. از اوست : کتاب النوادر و آن نزدیک صدوپنجاه ورق است . (از ابن ندیم ).
مدهمجلغتنامه دهخدامدهمج . [ م ُ دَ م ِ ] (ع ص ) زیاده کننده در خبری . (آنندراج ). || پیری که بندی وار رود و گام نزدیک با شتاب نهنده . (آنندراج ). رجوع به دهمجة و نیز رجوع به دهامج شود.
دهمجلغتنامه دهخدادهمج . [ دَ م َ ] (ع ص ) فراخ نرم بزرگ خلقت از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (معرب ،ص ) دوکوهانه . در لغت های عرب معرب از فارسی می نویسندولی نمی گویند از چه کلمه ای است . (یادداشت مؤلف ).