آمیزگارلغتنامه دهخداآمیزگار. (ص مرکب ) آمیزنده . خواهان معاشرت . بسیار معاشرت کننده با مردمان . خالط. خلط. لابک . مخالط : وگر خنده رویست و آمیزگارعفیفش ندانند وپرهیزگار. سعدی .بگویند ازاین حرف گیران هزارکه سعدی نه اهل است و آمیزگا
امجارلغتنامه دهخداامجار. [ اِ ] (ع مص ) افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش . (از اقرب الموارد). || کلان شدن بچه در شکم گوسفند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد). گرانبار شدن ستور از بچه چنانکه نتواند برخاست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء
عرارلغتنامه دهخداعرار. [ ع َ ] (اِخ ) نام ماده گاوی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و عرب در مثل گوید: بأت عرار بکحل ، دو حریف را گویند که هر دو همزور باشند و گویند: آن دو گاو چندان همزور بودند که یکدیگر را سُرو زدند تا هر دو بمردند. و این مثل را درباره ٔ دو حریف برابر گویند. (ناظم الاط
هم میدانلغتنامه دهخداهم میدان . [ هََ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) هم نبرد یا همزور : دو هم میدان به هم بهتر گراینددو بلبل بر گلی خوشتر سرایند.نظامی .
گرویلغتنامه دهخداگروی . [ گ ُ ] (اِخ ) نام یکی از خویشان افراسیاب است که در کشتن سیاوش مکرها کرد و حیله ها انگیخت و او را گروی زره نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به فهرست ولف شود : نهادند پس گیو را با گروی که همزور بودند و پرخاشجوی . <p class="author"