همچولغتنامه دهخداهمچو. [ هََ چ ُ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) افاده ٔ معنی تشبیه کند. (آنندراج ). چون . مانند : جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنو
مخروط ایمهوفImhoff coneواژههای مصوب فرهنگستانظرف مخروطی شفاف و مدرجی با ظرفیت یک لیتر که از آن برای تعیین حجم مواد تهنشینپذیر در آب استفاده میشود
پرتوِ گاماgamma rayواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابش الکترومغناطیسی پرانرژی و پرنفوذ که معمولاً در واپاشی پرتوزا گسیل میشود
همچونلغتنامه دهخداهمچون . [ هََ چُن ْ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) همچو. مانند. چون . نظیر : ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول . رودکی .انگِشت برِ رویش مانند بلور است پولاد برِ گردن او همچون لاد است . <p class="au
همچونینلغتنامه دهخداهمچونین . [ هََ ] (ق مرکب ) همچنین : جهان این است و چونین بود تا بودو همچونین بوداینند بارا. رودکی .و همچونین تا به آخر دیارمغرب بگرفت و فلسطین بگشاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). رجوع به همچنین شود.
چوناهلغتنامه دهخداچوناه . (ق تشبیه ) به معنی همچنین و همچو آن باشد (برهان ). ظاهراً با «چونین » خلط و تصحیف شده . (دکتر معین حواشی برهان ). به معنی همچنین و همچو این باشد. (آنندراج ). همچو این . بدین طریق . مثل این و بنابر این . (ناظم الاطباء).
واریلغتنامه دهخداواری . (پسوند) همچو باشد چنانکه گویند گل واری یعنی همچو گل و نبات واری یعنی همچو نبات ، لیکن بدون ترکیب گفته نمیشود. (برهان ). وارینه . (برهان ) (آنندراج ). مانا. (ناظم الاطباء). و رجوع به وار شود.
کراتنفرهنگ فارسی عمید=عنکبوت: ◻︎ همی بستد سنان من روانها همچو بویحیی / همی برشد کمیت من به تاری همچو کراتن (فرقدی: لغتنامه: سنان).
تابخوردلغتنامه دهخداتابخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (ن مف ) تابخورده . پیچیده . مجعد : همچو زلف نیکوان خردساله تابخوردهمچو عهد دوستان سالخورده استوار.فرخی .
همچونلغتنامه دهخداهمچون . [ هََ چُن ْ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) همچو. مانند. چون . نظیر : ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول . رودکی .انگِشت برِ رویش مانند بلور است پولاد برِ گردن او همچون لاد است . <p class="au
همچونینلغتنامه دهخداهمچونین . [ هََ ] (ق مرکب ) همچنین : جهان این است و چونین بود تا بودو همچونین بوداینند بارا. رودکی .و همچونین تا به آخر دیارمغرب بگرفت و فلسطین بگشاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). رجوع به همچنین شود.