همیلغتنامه دهخداهمی . [ هََ ] (پیشوند) به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. (از آنندراج ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آیدهمی . رودکی .به راه اندر همی شد، شاهراهی همی شد تا بنزد پادشاهی .
همیلغتنامه دهخداهمی . [ هََ م ْی ْ / هَُ می ی ] (ع مص ) روان گشتن آب و اشک . || ریختن چشم اشک را. || رمیدن و پراکنده رفتن ماشیه به چراگاه . || اوفتادن چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
همیفرهنگ فارسی عمید۱. همچنین.۲. اینک.۳. همیشه؛ پیوسته.۴. بر سر فعل ماضی و مضارع میآید و دلالت بر استمرار میکند: همیرفت، همیگفت، همیرود.۵. بر سر فعل امر میآید و دلالت بر تٲکید میکند: همیرو.
همیفرهنگ فارسی معین(هَ) [ په . ] (پش .) پیشوندی است که بر سر فعل ماضی ، مضارع و امر درآید: همی رود، همی رو.
پرتوِ گاماgamma rayواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابش الکترومغناطیسی پرانرژی و پرنفوذ که معمولاً در واپاشی پرتوزا گسیل میشود
گسیل گاماgamma emissionواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن هستههای اتمی با بیرون فرستادن تابش الکترومغناطیسی پرانرژی، بهصورت پرتو گاما، از حالت برانگیخته به حالتی با انرژی کمتر نزول میکنند
همیرلغتنامه دهخداهمیر. [ هََ ] (ع ص ) پیرزن میرنده . || ظبی همیر؛ آهوی خوش اندام . (اقرب الموارد). ظبیة همیر؛ آهوی ماده ٔ نیکواندام . (منتهی الارب ).
همیجلغتنامه دهخداهمیج . [ هََ ] (ع ص ) آهوی ماده ٔ جوانه ٔباریک شکم . || آهوی ماده ای که در دو تهیگاه وی دو خط باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
همیدیگانلغتنامه دهخداهمیدیگان . [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از بخش کنارک شهرستان چاه بهار. دارای 125 تن سکنه ، آب آن از چاه و باران و محصول عمده اش غله ، ذرت و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
همیرلغتنامه دهخداهمیر. [ هََ ] (ع ص ) پیرزن میرنده . || ظبی همیر؛ آهوی خوش اندام . (اقرب الموارد). ظبیة همیر؛ آهوی ماده ٔ نیکواندام . (منتهی الارب ).
همیجلغتنامه دهخداهمیج . [ هََ ] (ع ص ) آهوی ماده ٔ جوانه ٔباریک شکم . || آهوی ماده ای که در دو تهیگاه وی دو خط باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
همیدیگانلغتنامه دهخداهمیدیگان . [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از بخش کنارک شهرستان چاه بهار. دارای 125 تن سکنه ، آب آن از چاه و باران و محصول عمده اش غله ، ذرت و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
همی جانلغتنامه دهخداهمی جان . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش بافق شهرستان یزد. دارای 362 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، گردو، بادام و زردآلو، و کار دستی زنان کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
درهمیلغتنامه دهخدادرهمی . [ دَ هََ ] (حامص مرکب ) درهم بودن . اختلال . پریشانی . بی ترتیبی . (ناظم الاطباء). اختلاط. بوح . دوکه . (یادداشت مرحوم دهخدا). امتزاج . اشکال .
درهمیلغتنامه دهخدادرهمی . [ دِ هََ ] (اِخ ) علی بن حسن (یا حسین )درهمی . برادر محمدبن حسن از سپهسالاران عمروبن لیث بود که از جانب عمرو به یاری نصربن احمد رفت تا با احمدبن عبدالعزیز بجنگد. وی در سال 297 هَ . ق . به سیستان بازآمد. رجوع به تاریخ سیستان ص <span cl
درهمیلغتنامه دهخدادرهمی . [ دِ هََ می ی ] (ص نسبی ) منسوب است به درهم که نام جدی است . (از الانساب سمعانی ).
درهمیلغتنامه دهخدادرهمی . [دِ هََ ] (اِخ ) محمدبن حسن (یا حسین ) درهمی . او برادر علی بن حسن و داماد عمرولیث بود، و چون یعقوب لیث درگذشت ، عمرو او را بر سیستان خلیفت کرد. (درسال 267 هَ . ق ). رجوع به تاریخ سیستان ص 236 و <span