هنرلغتنامه دهخداهنر. [ هَُ ن َ ] (اِ) علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال . (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). کیاست . فراست . زیرکی . (یادداشت مؤلف ).این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را دربردارد و نمود آن صاحب هنر را برتر از دیگران مینما
هنرفرهنگ فارسی عمید۱. فعالیتی که به منظور خلق آثار مبتنی بر برداشتهای شخصی و عدم دریافت سود مادی صورت میگیرد.۲. اثری که بهوسیلۀ این فعالیت بهوجود میآید.۳. کار نمایان و برجسته.۴. [قدیمی] پیشه؛ صنعت؛ فن.
هنرفرهنگ فارسی معین(هُ نَ) [ په . ] (اِ.) 1 - فضل ، کار برجسته و نمایان . 2 - زیرکی . 3 - پیشه و صنعت . 4 - تقوی ، پرهیزگاری . 5 - هر یک از هنرهای زیبا.
عنر عنرواژهنامه آزادکنایه از پیمودن یک مسافت نالازم یا یک پیمایش بی نتیجه این کلمه به صورت قید برای فعل های "رفتن" یا "آمدن" به کار می رود مثال 1:عنرعنر تا میوه فروشی رفتم ولی بسته بود مثال 2:پا شده عنرعنر آمده تا این جا که فضولی ما را بکند توضیح:کاربرد این اصطلاح از سریال کمدی "بدون شرح" فراگیر شد
حنرلغتنامه دهخداحنر. [ ح َ ] (ع مص ) بنا کردن . (المنجد) (ناظم الاطباء). و این از باب نصر است . (منتهی الارب ).
حنیرلغتنامه دهخداحنیر. [ ح َ ] (ع اِ) حنائر. ج ِ حنیرة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حنیرة شود.
هنرآفرینلغتنامه دهخداهنرآفرین . [ هَُ ن َ ف َ ] (نف مرکب ) کارآموز دانشمند باوقوف . (ناظم الاطباء). آنکه کار هنرمندانه کند. آنکه در کارش ابتکار و ذوق باشد.
هنرآموزلغتنامه دهخداهنرآموز. [ هَُ ن َ ] (نف مرکب ) کسی که هنری چون نقاشی ، مجسمه سازی ، و دیگر کارهای ظریف را به دیگران یاد می دهد یا آنکه خود هنر آموزد.
هنروریلغتنامه دهخداهنروری . [ هَُ ن َرْ وَ ] (حامص مرکب ) هنرمندی . هنر داشتن : از نفس پرور هنروری نیاید. (گلستان ).
هنر داشتنلغتنامه دهخداهنر داشتن . [ هَُ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) دارا بودن توانایی کارهای ابتکاری : عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمرکدام عیب که سعدی همین هنر دارد.سعدی .
پیشه و هنرلغتنامه دهخداپیشه وهنر. [ ش َ / ش ِ وَ هَُ ن َ ] (اِ مرکب ) شغل و صنعت . || وزارت پیشه و هنر، نامی که وزارت صناعت را دادند. (از لغات مصوب فرهنگستان ایران ).
پرهنرلغتنامه دهخداپرهنر. [ پ ُ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) پرفضیلت . پرفضل . کثیرالفضل . صاحب فضیلت بسیار. صاحب صنایع : گفت هنگامی یکی شهزاده بودگوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی (از سندبادنامه ).ستودش فراوان و کرد آفرین بر آن پرهنر پهلو
اهل هنرلغتنامه دهخدااهل هنر. [ اَ ل ِ هَُ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هنرمند. باهنر. دارای هنر : اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه ).
بی هنرلغتنامه دهخدابی هنر. [ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + هنر) مقابل هنرمند. (آنندراج ). که هنری ندارد. فاقد هنر و کمال و فضل . فاقد هنرمندی . دور از هنر. بی علم و معرفت . بی فضیلت . بی دانش و کمال . بی فضل . نادان .بی وقوف . بی اطلاع . دور از فضائل . بی مایه : باهن